بزرگترین سایت تفریحی

بزرگترین سایت تفریحی

بزرگترین سایت تفریحی
بزرگترین سایت تفریحی

بزرگترین سایت تفریحی

بزرگترین سایت تفریحی

داستان کوتاه 3- حضرت نوح علیه السلام

با توجه به عمر طولانى (حضرت نوح ) علیه السلام و بودن در میان مردم ، و علاقه زیادى که قوم او به بت پرستى داشتند مى توان گفت ، که او چه اندازه اذیت و آزار دید و در مقابل آنها استقامت ورزید.
گاهى مردم آن قدر او را کتک مى زدند که سه روز تمام به حال بیهوشى و اغماء مى افتاد و از گوش وى خون مى آمد.او را برمى داشتند و در خانه اى مى انداختند وقتى به هوش مى آمد، مى گفت : خدایا قوم مرا هدایت کن که نمى دانند.
قریب نهصد و پنجاه سال مردم را به خدا دعوت کرد ولى آن مردم جز بر طغیان و سرکشى خود نیفزودند تا جائى که مردم دست کودکان خود را مى گرفتند و آنها را بالاى سر نوح مى آوردند و مى گفتند: فرزندان اگر پس از ما زنده ماندید مبادا از این دیوانه پیروى کنید!!
و مى گفتند: اى نوح علیه السلام اگر دست از گفتارت برندارى سنگسار خواهى شد... و اینان که از تو پیروى مى کنند جز فرومایگانى نیستند که بدون تاءمل سخنانت را گوش داده و دعوتت را پذیرفته اند؛ و وقتى نوح سخن مى گفت : انگشتها در گوش مى گذاشتند و لباس بر سر مى کشیدند تا صداى او را نشنوند و صورت او را نبینند. کار نوح علیه السلام را به جائى رساندند که به خدا استغاثه کرد و گفت : خدایا من مغلوبم یاریم ده میان من و ایشان گشایشى فرما.(43)

داستان کوتاه 2- تو از مورى کمتر نیستى

(امیر تیمور گورگان ) در هر پیشامدى آن قدر ثبات قدم داشت که هیچ مشکلى سد راه وى نمى شد. علت را از او خواهان شدند، گفت :
وقتى از دشمن فرار کرده بودم و به ویرانه اى پناه بردم ، در عاقبت کار خویش ‍ فکر مى کردم ؛ ناگاه نظرم بر مورى ضعیف افتاد که دانه غله اى از خود بزرگتر را برداشته و از دیوار بالا مى برد.
چون دقیق نظر کردم و شمارش نمودم دیدم ، آن دانه شصت و هفت مرتبه بر زمین افتاد، و مورچه عاقبت آن دانه را بر سر دیوار برد. از دیدار این کردار مورچه چنان قدرتى در من پدیدار گشت که هیچگاه آنرا فراموش ‍ نمى کنم .
با خود گفتم : اى تیمور تو از مورى کمترى نیستى ، برخیز و درپى کار خود باش ، سپس برخاستم و همت گماشتم تا به این پایه از سلطنت رسیدم .(42)

داستان کوتاه 1- آل یاسر

در آغاز اسلام ، خانواده اى کوچک و مستضعف از چهار نفر تشکیل مى شوند به اسلام گرویدند. و به طور عجیبى در برابر شکنجه هاى بیرحمانه مشرکان ، استقامت نمودند.
این چهار نفر عبارت بودند از: (یاسر و سمیه (شوهر و زن ) و دو فرزندشان به نام عمار و عبدالله .)
یاسر زیر رگبار شلاق دشمن ، همچنان ایستاد و از اسلام خارج نشد تا جان سپرد.
همسرش (سمیه ) با اینکه پیرزن بود تا حدى که او را عجوزه خوانده اند با فریادهاى خود در برابر شکنجه دشمنان استقامت نمود. سرانجام ابوجهل آخرین ضربت را به ناحیه شکم او زد و او نیز به شهادت رسید.
ابوجهل علاوه بر آزار بدنى ، او را آزار روحى نیز مى داد، و به او که پیرزن قد خمیده بود مى گفت : تو به خاطر خدا به محمد ایمان نیاورده اى ، بلکه شیفته جمال محمد و عاشق رنگ او شده اى .
فرزندش (عبدالله ) نیز تحت شکنجه شدید قرار گرفت ، ولى استوار ماند فرزند دیگرش عمار را به بیابان سوزان مى بردند، و در برابر تابش ‍ آفتاب عریان مى کردند، و زره آهنین بر تن نیم سوخته اش مى نمودند و او را روى ریگهاى سوزان بیابان مکه ، که همچون پاره هاى آهن گداخته کوره آهنگران بود، مى خواباندند و حلقه هاى زره در بدنش فرو مى رفت و به او مى گفتند: به محمد صلى الله علیه و آله کافر شود و دو بت لات و عزى را پرستش کن و او تسلیم شکنجه گران نمى شد.
آثار پاره هاى آتش آن چنان در بدن عمار اثر کرده بود که پیامبر صلى الله علیه و آله او را آن گونه دید، که گوئى بیمارى برص گرفته و آثار پوستى این بیمارى در صورت و بازوان و بدن وجود دارد.
پیامبر صلى الله علیه و آله به این خاندان مى فرمود: استقامت کنید اى خاندان یاسر، صبر نمائید که قطعا وعده گاه شما بهشت است .(41)

5- درخواست حضرت موسى علیه السلام

حضرت موسى علیه السلام عرض کرد: خداوندا مى خواهم آن مخلوق را که خود را خالص براى یاد تو کرده باشد و در طاعتت بى آلایش باشد را ببینم .
خطاب رسید: اى موسى علیه السلام برو در کنار فلان دریا تا به تو نشان بدهم آنکه را مى خواهى . حضرت رفت تا رسید به کنار دریا: دید درختى در کنار دریاست و مرغى بر شاخه اى از آن درخت که کج شده به طرف دریا نشسته است و مشغول به ذکر خداست . موسى از حال آن مرغ سؤ ال کرد. در جواب گفت : از وقتى که خدا مرا خلق کرده ، است در این شاخه درخت مشغول عبادت و ذکر او هستم و از هر ذکر من هزار ذکر منشعب مى شود.
غذاى من لذت ذکر خداست . موسى سؤ ال نمود: آیا از آنچه در دنیا یافت مى شود آرزو دارى ؟ عرض کرد: آرى ، آرزویم این است که یک قطره از آب این دریا را بیاشامم . حضرت موسى تعجب کرد و گفت : اى مرغ میان منقار تو و آب این دریا چندان فاصله اى نیست ، چرا منقار را به آب نمى رسانى ؟ عرض کرد:
مى ترسم لذت آن آب مرا از لذت یاد خدایم باز دارد. پس موسى از روى تعجب دو دست خود را بر سر زد.(38)

داستان کوتاه 4- مخلص دعایش مستجاب شود

(سعید بن مسیب ) گوید: سالى قحطى شد و مردم به طلب باران شدند.
من نظر افکندم و دیدم غلامى سیاه بالاى تپه اى بر آمد و از مردم جدا شد به دنبالش رفتم و دیدم لبهاى خود را حرکت مى دهد، و هنوز دعاى او تمام نشده بود که ابرى از آسمان ظاهر شد.
غلام سیاه چون نظرش بر آن ابر افتاد، حمد خدا را کرد و از آنجا حرکت نمود و باران ما را فرو گرفت به حدى که گمان کردیم ما را از بین خواهد برد.
(من به دنبال آن غلام شدم ، دیدم خانه امام سجاد علیه السلام رفت . خدمت امام رسیدم و عرض کردم : در خانه شما غلام سیاهى است ، منت بگذارید اى مولاى من و به من بفروشید.)
فرمود: اى سعید چرا به تو نبخشم ؛ پس امر فرمود: بزرگ غلامان خود را که هر غلامى که در خانه است به من عرضه کند پس ایشان را جمع کرد، ولى آن غلام را در بین ایشان ندیدم .
گفتم : آن را که من مى خواهم در بین ایشان نیست فرمود: دیگر باقى نمانده مگر فلان غلام ، پس امر فرمود: او را حاضر نمودند. چون حاضر شد دیدم او همان مقصود من است گفتم : مطلوب من همین است .
امام فرمود: اى غلام ، سعید مالک توست همراهش برو. غلام رو به من کرد و گفت : چه چیزى ترا سبب شد، که مرا از مولایم جدا ساختى ؟(36)
گفتم : به سبب آن چیزى که از استجابت دعاى باران تو دیدم . غلام این را شنید دست ابتهال به درگاه حق بلند کرد و رو به آسمان نمود و گفت :
اى پروردگار من ، رازى بود مابین تو و من ، الان که آن را فاش کردى پس مرا بمیران و به سوى خود ببر.
پس امام علیه السلام و آن کسانى که حضار بودند از حال غلام گریستند و من با حال گریان بیرون آمدم چون به منزل خویش رفتم رسول اما آمد و گفت اگر مى خواهى به جنازه صاحبت حاضر شوى بیا..!!
با آن پیام آور برگشتم و دیدم آن غلام وفات کرد.(37)