بزرگترین سایت تفریحی

بزرگترین سایت تفریحی

بزرگترین سایت تفریحی
بزرگترین سایت تفریحی

بزرگترین سایت تفریحی

بزرگترین سایت تفریحی

داستان کوتاه 5- مالک اشتر

(مالک اشتر) روزى از بازار کوفه مى گذشت با لباسى از کرباس خام و به جاى عمامه از همان کرباس بر سر داشت و به شیوه فقراء عبور مى کرد. یکى از بازاریان بر در دکانش نشسته بود، چون مالک را بدید به نظرش خوار و کوچک جلوه کرد و از روى استخفاف کلوخى (15) را به سوى او انداخت .
مالک به او التفات ننمود و برفت . کسى مالک را مى شناخت و این واقعه را دید، به آن بازارى گفت : واى بر تو هیچ دانستى که آن چه کس بود که به او اهانت کردى ؟
گفت : نه ، گفت : او مالک اشتر یار على علیه السلام بود. آن مرد از کار بدى که کرده بود لرزه به اندامش آمد و دنبال مالک روانه شد که از او عذر خواهى کند. دید به مسجدى آمده و مشغول نماز است صبر کرد تا نمازش تمام شد، خود را بر دست و پاى او انداخت و پاى او را مى بوسید مالک سر او را بلند کرد و گفت : این چه کارى است مى کنى ؟ گفت : عذر گناهى است که از من صادر شده است که ترا نشناخته بودم .
مالک گفت : بر تو هیچ گناهى نیست ، به خدا سوگند که به مسجد نیامدم مگر براى تو استغفار کنم و طلب آمرزش نمایم (16)

داستان کوتاه 3- سیره امام سجاد علیه السلام

یکى از اقوام امام سجاد علیه السلام ، نزد حضرتش آمد و شروع به ناسزا گفتن کرد. حضرت در جواب او چیزى نفرمودند چون از مجلس آن شخص ‍ برفت ، حضرت به اهل مجلس خود فرمود: شنیدید آنچه را که این شخص ‍ گفت الان دوست دارم که با من بیایید و برویم نزد او تا جواب مرا از دشنام او بشنوید.
آنان گفتند: ما همراه شما مى آییم و دوست داشتیم که جواب او را مى دادى . حضرت حرکت کردند و این آیه شریفه را مى خواندند: (آنان که خشم خود را فرو نشانند و از بدى مردم در گذرند (نیکو کارند) و خدا دوستدار نکوکاران است .) (12)
راوى این قضیه گفت : ما از خواند این آیه فهمیدیم که حضرت به او خوبى خواهد کرد.
پس حضرت آمدند تا منزل آن شخص و او را صدا زدند و فرمودند که به او بگویند على بن الحسین علیه السلام است .
چون آن شخص شنید که حضرت آمده ، گمان کرد حضرت براى جواب گوئى دشنام آمده است !
حضرت تا او را دیدند فرمودند: اى برادر تو نزدم آمدى و مطالبى ناگوار و بد گفتى ، اگر آنچه گفتى از بدى در من است از خداوند مى خواهم که مرا بیامرزد، و اگر آنچه گفتى در من نیست ، خداوند ترا بیامرزد.
آن شخص چون چنین شنید میان دیدگان حضرت را بوسید و گفت : آنچه من گفتم در تو نیست ، و من به این بدى ها سزاوارترم . (13)

داستان کوتاه 4- على علیه السلام و کاسب بى ادب

در ایامى که امیرالمؤ منین علیه السلام زمامدار کشور اسلام بود، اغلب به سرکشى بازارها مى رفت و گاهى به مردم تذکراتى مى داد.
روزى از بازار خرمافروشان گذر مى کرد، دختر بچه اى را دید که گریه مى کند، ایستاد و علت گریه اش را پرسش کرد. او در جواب گفت : آقاى من یک درهم داد خرما بخرم ، از این کاسب خریدم به منزل بردم اما نپسندیدند، حال آورده ام که پس بدهم کاسب قبول نمى کند.
حضرت به کاسب فرمود: این دختر بچه خدمتکار است و از خود اختیار ندارد، شما خرما را بگیر و پولش را برگردان .
کاسب از جا حرکت کرد و در مقابل کسبه و رهگذرها با دستش به سینه على علیه السلام زد که او را از جلوى دکانش رد کند.
کسانى که ناظر جریان بودند آمدند و به او گفتند، چه مى کنى این على بن ابیطالب علیه السلام است !!
کاسب خود را باخت و رنگش زرد شد، و فورا خرماى دختربچه را گرفت و پولش را داد.
سپس به حضرت عرض کرد: اى امیرالمؤ منین علیه السلام از من راضى باش ‍ و مرا ببخش .
حضرت فرمود: چیزى که مرا از تو راضى مى کند این است که : روش خود را اصلاح کنى و رعایت اخلاق و ادب را بنمایى . (14)

داستان کوتاه 2- خزیمة و پادشاه روم

(خزیمة ابرش ) پادشاه عرب بدون مشورت پادشاه روم که از دوستان صمیمى وى بود کارى انجام نمى داد رسول را به نزد او فرستاد، و از او درباره فرزندانش مشورت و نظر خواست او در نامه اش نوشت : من براى هر یک از دختران و پسران خویش مالى زیاد و ثروتى فراوان قرار دادم که بعد از من درمانده و مستمند نشوند. صلاح شما در این کار چیست ؟
پادشاه روم جواب فرستاد که : ثروت ، معشوق بى وفاست و دوام ندارد، بهترین خدمت به فرزندان این است که ، آنان را از مکارم اخلاق و خویهاى پسندیده برخوردار کنید، تا در دنیا سبب دوام دولت و در آخرت سبب غفران باشد.(11)

داستان کوتاه 1- پیامبر صلى الله علیه و آله اسلام و نعیمان

(نعیمان بن عمرو انصارى ) از قدماى صحابه پیامبر صلى الله علیه و آله و مردى مزاح و شوخ بوده است نوشته اند: روزى عربى از عشایر به مدینه آمد و شتر خود را پشت مسجد خوابانید و به مسجد وارد شد و به حضور پیامبر صلى الله علیه و آله رسید.
بعضى از اصحاب به نعیمان گفتند: اگر این شتر را بکشى ، گوشت آن را تقسیم مى کنیم و بعد قیمتش را پیامبر صلى الله علیه و آله به اعرابى خواهد داد.
نعیمان شتر را که کشت ،: صاحبش سر رسید و فریاد بر آورد و پیامبر صلى الله علیه و آله را به داد خواهى خواست .
نعیمان فرار کرد؛ و رسول الله صلى الله علیه و آله از مسجد بیرون آمد و شتر اعرابى را کشته دید، پرسید: چه کسى این کار را کرده است ؟ گفتند: نعیمان پیامبر صلى الله علیه و آله کسى را فرستاد تا او بیاورند او را در خانه (ضباعة بنت زبیر) (9) یافتند که نزدیک مسجد بود. فرستاده را به محل مخفى گاه اشاره کردند که درون گودالى با مقدارى علف تازه خود را پوشانده بود.
فرستاده به نزد پیامبر صلى الله علیه و آله آمد و همره پیامبر صلى الله علیه و آله با جمعى از اصحاب به منزل (ضباعه ) آمدند، و جاى مخفى شدن نعیمان را نشان داد.
پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: علفها را از او دور کنید، و آنها چنان کردند، نعیمان از مخفیگاه بیرون آمد.
پیشانى و رخسار او از آن علفهاى تازه ، رنگین شده بود فرمود: اى نعیمان این چه کارى بود انجام دادى ؟
عرض کرد: یا رسول الله قسم به خدا آن کسانى که شما را به محل مخفى من راهنمائى کردند به این کار وادارم نمودند.
پیامبر صلى الله علیه و آله تبسم کنان رنگ علف را با دست مبارک خود از پیشانى و رخسار او دور کردند و قیمت شتر را به مرد اعرابى دادند.(10)