-
داستان کوتاه 1- آل یاسر
چهارشنبه 5 مهرماه سال 1391 20:34
در آغاز اسلام ، خانواده اى کوچک و مستضعف از چهار نفر تشکیل مى شوند به اسلام گرویدند. و به طور عجیبى در برابر شکنجه هاى بیرحمانه مشرکان ، استقامت نمودند. این چهار نفر عبارت بودند از: ( یاسر و سمیه (شوهر و زن ) و دو فرزندشان به نام عمار و عبدالله . ) یاسر زیر رگبار شلاق دشمن ، همچنان ایستاد و از اسلام خارج نشد تا جان...
-
5- درخواست حضرت موسى علیه السلام
چهارشنبه 5 مهرماه سال 1391 20:34
حضرت موسى علیه السلام عرض کرد: خداوندا مى خواهم آن مخلوق را که خود را خالص براى یاد تو کرده باشد و در طاعتت بى آلایش باشد را ببینم . خطاب رسید: اى موسى علیه السلام برو در کنار فلان دریا تا به تو نشان بدهم آنکه را مى خواهى . حضرت رفت تا رسید به کنار دریا: دید درختى در کنار دریاست و مرغى بر شاخه اى از آن درخت که کج شده...
-
داستان کوتاه 4- مخلص دعایش مستجاب شود
چهارشنبه 5 مهرماه سال 1391 20:33
( سعید بن مسیب ) گوید: سالى قحطى شد و مردم به طلب باران شدند. من نظر افکندم و دیدم غلامى سیاه بالاى تپه اى بر آمد و از مردم جدا شد به دنبالش رفتم و دیدم لبهاى خود را حرکت مى دهد، و هنوز دعاى او تمام نشده بود که ابرى از آسمان ظاهر شد. غلام سیاه چون نظرش بر آن ابر افتاد، حمد خدا را کرد و از آنجا حرکت نمود و باران ما را...
-
داستان کوتاه 3- شیطان و عابد
چهارشنبه 5 مهرماه سال 1391 20:32
در بنى اسرائیل عابدى بود به او گفتند: در فلان مکان درختى است که قومى آن را مى پرستند. خشمناک شد و تبر بر دوش نهاد تا آن درخت را قطع کند. ابلیس به صورت پیر مردى در راه وى آمد و گفت : کجا مى روى ؟ عابد گفت : مى روم تا درخت مورد پرستش مردم را قطع کنم ، تا مردم خداى را نه درخت را بپرستند. (34) ابلیس گفت : دست بدار تا سخنى...
-
داستان کوتاه 2- على علیه السلام بر سینه عمرو
چهارشنبه 5 مهرماه سال 1391 20:32
عمرو بن عبدود شجاعى بود که با هزار سوار و مرد جنگى برابرى مى کرد. در جنگ احزاب مبارز طلبید، هیچ کس از مسلمین جراءت مبارزه با او را نداشت . تا اینکه حضرت على علیه السلام خدمت پیامبر صلى الله علیه و آله آمد و اجازه مبارزه با او را پیشنهاد کرد. پیامبر صلى الله علیه و آله فرمودند: این عمرو بن عبدود است . حضرت عرض کرد: من...
-
داستان کوتاه 1- سه نفر در غار
چهارشنبه 5 مهرماه سال 1391 20:31
پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: سه نفر از بنى اسرائیل با یکدیگر هم سفر شدند و به مقصدى روان شدند. در بین راه بارى ظاهر شد و باریدن آغاز نمود، خود را پناهنده به غارى نمودند. ناگهان سنگى درب غار را گرفت و روز را بر آنان چون شب ، ظلمانى ساخت . راهى جز آنکه به سوى خدا روند نداشتند. یکى از آنان گفت خوب است کردار خالص و...
-
داستان کوتاه 3 : اخلاص
چهارشنبه 5 مهرماه سال 1391 20:30
قال الله الحکیم : ( فاعبد الله مخلصا له الدین : خداى را پرستش کن و دین را براى او خالص گردان . ) (26) قال على علیه السلام : اخلص یجز منه القلیل : عمل را با اخلاص بجا بیاور که اندک آن تو را کفایت مى کند. (27) شرح کوتاه : قبولى همه اعمال کلیدش اخلاص است . هر کس خدا عملش را قبول کند اگر چه حدش کم باشد مخلص است ؛ و آنکس...
-
داستان کوتاه 5- یوسف علیه السلام و برادران
چهارشنبه 5 مهرماه سال 1391 20:30
بعد از آنکه برادران با حیله یوسف علیه السلام را به بیرون شهر بردند و او را زدند و درون چاه انداختند؛ و پدر را در غم یوسف به حزن و گریه دائمى وادار کردند... سالها گذشت تا فهمیدند برادرشان پادشاه مصر شد و بالاخره با پدر و برادران نزدش رسیدند. یوسف ع نخستین جمله اى را که گفت این بود: ( خداى من ! به من احسان کرد که مرا از...
-
داستان کوتاه 4- جزاى اشعار
چهارشنبه 5 مهرماه سال 1391 20:29
روز نوروزى ( منصور دوانیقى ) که بعد از برادرش ابوالعباس سفاح به خلافت رسید امام کاظم علیه السلام را امر کرد که در مجلس روز عید بنشیند و مردم براى تبریک بیایند و هدایاى خود را نزدش بگذارند و حضرت آنها را قبول کند. حضرت فرمود: عید نوروز عید سنتى فرس (ایرانیان ) است و در اسلام درباره آن چیزى وارد نشده است . منصور گفت :...
-
داستان کوتاه 3- ابوایوب انصارى
چهارشنبه 5 مهرماه سال 1391 20:29
یکى از اصحاب بزرگ پیامبر صلى الله علیه و آله ( ابوایوب انصارى ) بود. موقعى که پیامبر صلى الله علیه و آله از مکه به مدینه هجرت کردند، همه قبایل مدینه تقاضا کردند که پیامبر صلى الله علیه و آله بر آنان فرود آید! پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: هر جا شترم نشست همانجا را انتخاب کنم . تا اینکه نزدیک خانه هاى ( بنى مالک بن...
-
داستان کوتاه 2- امام حسین علیه السلام و ساربان
چهارشنبه 5 مهرماه سال 1391 20:28
امام صادق علیه السلام فرمود: زنى در کعبه طواف مى کرد و مردى هم پشت سر آن زن مى رفت . آن زن دست خود را بلند کرده بود که آن مرد دستش را به روى بازوى آن زن گذاشت ؛ خداوند دست آن مرد را به بازوى آن زن چسبانید. مردم جمع شدند حتى قطع رفت و آمد شد. کسى را به نزد امیر مکه فرستادند و جریان را گفتند. او علما را حاضر نمود، و...
-
داستان کوتاه 1- یهودى و زرتشتى
چهارشنبه 5 مهرماه سال 1391 20:27
مرد یهودى و فقیر با شخصى آتش پرست که مال زیاد داشت ، به راهى مى رفتند، آتش پرست شترى داشت و اسباب سفر نیز همراه داشت ؛ از یهودى سؤ ال کرد: مذهب و مرام تو چیست ؟ گفت : عقیده ام آن است که جهان را آفریدگارى است و او را پرستش مى کنم و به او پناه مى برم ، و هر کس موافق مذهب من مى باشد به او نیکى مى کنم و هر کس مخالف مذهب...
-
داستان کوتاه 2 : احسان
چهارشنبه 5 مهرماه سال 1391 20:26
قال الله الحکیم : ( ان الله مع الذین اتقوا و الذین هم محسنون همانا خدا یار و یاور نیکوکاران است ) (17) قال على علیه السلام : عاتب اخاک بالاحسان الیه برادر دینى خود را بجاى سرزنش ، احسان و نیکى کن ) (18) شرح کوتاه : نیکى و نیکوکارى از صفاتى است که خداوند صاحب این صفت را دوست دارد. همانطورى که خداوند به ما احسان کرده...
-
داستان کوتاه 5- مالک اشتر
چهارشنبه 5 مهرماه سال 1391 20:26
( مالک اشتر ) روزى از بازار کوفه مى گذشت با لباسى از کرباس خام و به جاى عمامه از همان کرباس بر سر داشت و به شیوه فقراء عبور مى کرد. یکى از بازاریان بر در دکانش نشسته بود، چون مالک را بدید به نظرش خوار و کوچک جلوه کرد و از روى استخفاف کلوخى (15) را به سوى او انداخت . مالک به او التفات ننمود و برفت . کسى مالک را مى...
-
داستان کوتاه 3- سیره امام سجاد علیه السلام
چهارشنبه 5 مهرماه سال 1391 20:25
یکى از اقوام امام سجاد علیه السلام ، نزد حضرتش آمد و شروع به ناسزا گفتن کرد. حضرت در جواب او چیزى نفرمودند چون از مجلس آن شخص برفت ، حضرت به اهل مجلس خود فرمود: شنیدید آنچه را که این شخص گفت الان دوست دارم که با من بیایید و برویم نزد او تا جواب مرا از دشنام او بشنوید. آنان گفتند: ما همراه شما مى آییم و دوست داشتیم...
-
داستان کوتاه 4- على علیه السلام و کاسب بى ادب
چهارشنبه 5 مهرماه سال 1391 20:25
در ایامى که امیرالمؤ منین علیه السلام زمامدار کشور اسلام بود، اغلب به سرکشى بازارها مى رفت و گاهى به مردم تذکراتى مى داد. روزى از بازار خرمافروشان گذر مى کرد، دختر بچه اى را دید که گریه مى کند، ایستاد و علت گریه اش را پرسش کرد. او در جواب گفت : آقاى من یک درهم داد خرما بخرم ، از این کاسب خریدم به منزل بردم اما...
-
داستان کوتاه 2- خزیمة و پادشاه روم
چهارشنبه 5 مهرماه سال 1391 20:24
( خزیمة ابرش ) پادشاه عرب بدون مشورت پادشاه روم که از دوستان صمیمى وى بود کارى انجام نمى داد رسول را به نزد او فرستاد، و از او درباره فرزندانش مشورت و نظر خواست او در نامه اش نوشت : من براى هر یک از دختران و پسران خویش مالى زیاد و ثروتى فراوان قرار دادم که بعد از من درمانده و مستمند نشوند. صلاح شما در این کار چیست ؟...
-
داستان کوتاه 1- پیامبر صلى الله علیه و آله اسلام و نعیمان
چهارشنبه 5 مهرماه سال 1391 20:24
( نعیمان بن عمرو انصارى ) از قدماى صحابه پیامبر صلى الله علیه و آله و مردى مزاح و شوخ بوده است نوشته اند: روزى عربى از عشایر به مدینه آمد و شتر خود را پشت مسجد خوابانید و به مسجد وارد شد و به حضور پیامبر صلى الله علیه و آله رسید. بعضى از اصحاب به نعیمان گفتند: اگر این شتر را بکشى ، گوشت آن را تقسیم مى کنیم و بعد قیمتش...
-
داستان کوتاه 1 : اخلاق
چهارشنبه 5 مهرماه سال 1391 20:19
قال الله الحکیم : ( انک لعلى خلق عظیم . در حقیقت تو اى پیامبر صلى الله علیه و آله بر نیکو خلقى عظیم آراسته اى ) (6) قال رسول الله صلى الله علیه و آله بعثت لاتمم مکارم الاخلاق . من براى تکمیل اخلاق نیک مبعوث شده ام (7) شرح کوتاه : اخلاق خوب در دنیا جمال انسان است و موجب گشایش و سرور در آخرت است . بوسیله آن دین صاحبش...
-
داستان کوتاه پیوند مغز
شنبه 1 مهرماه سال 1391 12:53
پشت درب اطاق عمل نگرانی موج میزد. بالاخره دکتر وارد شد، با نگاهی خسته، ناراحت و جدی ... پزشک جراح در حالی که قیافه نگرانی به خودش گرفته بود گفت :"متاسفم که باید حامل خبر بدی براتون باشم، تنها امیدی که در حال حاضر برای عزیزتون باقی مونده، پیوند مغزه." "این عمل، کاملا در مرحله أزمایش، ریسکی و خطرناکه ولی...
-
داستان کوتاه کشیش و راهبه
شنبه 1 مهرماه سال 1391 12:53
یه روز یه کشیش به یه راهبه پیشنهاد می کنه که با ماشین برسوندش به مقصدش… راهبه سوار میشه و راه میفتن… چند دقیقه بعد راهبه پاهاش رو روی هم میندازه و کشیش زیر چشمی یه نگاهی به پای راهبه میندازه... راهبه میگه: پدر روحانی، روایت مقدس ۱۲۹ رو به خاطر بیار… کشیش قرمز میشه و به جاده خیره میشه… چند دقیقه بعد بازم شیطون وارد عمل...
-
از الاغ درس بگیریم
شنبه 1 مهرماه سال 1391 12:52
کشاورزی الاغ پیری داشت که یک روز اتفاقی به درون یک چاه بدون آب افتاد. کشاورز هر چه سعی کرد نتوانست الاغ را از درون چاه بیرون بیاورد. برای اینکه حیوان بیچاره زیاد زجر نکشد، کشاورز و مردم روستا تصمیم گرفتند چاه را با خاک پر کنند تا الاغ زودتر بمیرد و زیاد زجر نکشد. مردم با سطل روی سر الاغ هر بار خاک می ریختند اما الاغ...
-
داستان قدرت اندیشه
شنبه 1 مهرماه سال 1391 12:51
پیرمردی تنها در یکی از روستاهای آمریکا زندگی می کرد . او می خواست مزرعه سیب زمینی اش را شخم بزند اما این کار خیلی سختی بود. تنها پسرش بود که می توانست به او کمک کند که او هم در زندان بود . پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد : "پسرعزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی...
-
داستان در بیشتر موارد راه حل ساده تری نیز وجود دارد
شنبه 1 مهرماه سال 1391 12:50
در یک شرکت بزرگ ژاپنی که تولید وسایل آرایشی را برعهده داشت، یک مورد تحقیقاتی به یاد ماندنی اتفاق افتاد : شکایتی از سوی یکی مشتریان به کمپانی رسید. او اظهار داشته بود که هنگام خرید یک بسته صابون متوجه شده بود که آن قوطی خالی است. بلافاصله با تاکید و پیگیریهای مدیریت ارشد کارخانه این مشکل بررسی، و دستور صادر شد که خط...
-
داستان ملاقات ما انسان ها با خدا
شنبه 1 مهرماه سال 1391 12:49
ظهر یک روز سرد زمستانی، وقتی امیلی به خانه برگشت، پشت در پاکت نامه ای را دید که نه تمبری داشت و نه مهر اداره پست روی آن بود. فقط نام و آدرسش روی پاکت نوشته شده بود. او با تعجب پاکت را باز کرد و نامه ی داخل آن را خواند: « امیلی عزیز، عصر امروز به خانه تو می آیم تا تو را ملاقات کنم. با عشق، خدا» امیلی همان طور که با دست...
-
داستان کوتاه پیرمرد ناشنوا
شنبه 1 مهرماه سال 1391 12:47
ییرمردی مشکل شنوایی داشته و هیچ صدایی رو نمی تونسته بشنوه. بعد از چند سال بالاخره با یک دارویی خوب می شه. دو سه هفته می گذره و می ره پیش دکترش که بگه گوشش حالا می شنوه. دکتر خیلی خوشحال می شه و می گه: خانواده شما هم باید ظاهرا خیلی خوشحال باشن که شنوایی تون رو بدست آوردید. پیرمرد می گه: نه، من هنوز بهشون چیزی نگفته...
-
داستان کوتاه قسمت
شنبه 1 مهرماه سال 1391 12:47
روزی مردی برای خود خانه ای بزرگ و زیبا خرید که حیاطی بزرگ با درختان میوه داشت. در همسایگی او خانه ای قدیمی بود که صاحبی حسود داشت که همیشه سعی می کرد اوقات او را تلخ کند و با گذاشتن زباله کنار خانه اش و ریختن آشغال آزارش می داد .یک روز صبح خوشحال از خواب برخاست و همین که به ایوان رفت دید یک سطل پر از زباله در ایوان...
-
مردانگی(داستان واقعی)
شنبه 1 مهرماه سال 1391 12:45
چند وقت پیش با پدر و مادرم رفته بودیم رستوران که هم آشپزخانه بود هم چند تا میز گذاشته بود برای مشتریها ,, افراد زیادی اونجا نبودن , ۳نفر ما بودیم با یه زن و شوهر جوان و یه پیرزن پیر مرد که نهایتا ۶۰-۷۰ سالشون بود . ما غذا مون رو سفارش داده بودیم که یه جوان نسبتا ۳۵ ساله اومد تو رستوران یه چند دقیقه ای گذشته بود که اون...
-
داستان کوتاه مسئولیت یک پزشک
شنبه 1 مهرماه سال 1391 12:44
پس از رسیدن یک تماس تلفنی برای یک عمل جراحی اورژانسی، پزشک با عجله راهی بیمارستان شد ،او پس از اینکه جواب تلفن را داد، بلافاصله لباسهایش را عوض کرد و مستقیم وارد بخش جراحی شد . او پدر پسر را دید که در راهرو می رفت و می آمد و منتظر دکتر بود. به محض دیدن دکتر، پدر داد زد: چرا اینقدر طول کشید تا بیایی؟ مگر نمی دانی زندگی...
-
داستان کوتاه , داستان پندآموز , داستان طنز , خدا , پسرک
دوشنبه 30 مردادماه سال 1391 14:59
شب کریسمس بود و هوا، سرد و برفی. پسرک، در حالیکه پاهای برهنهاش را روی برف جابهجا میکرد تا شاید سرمای برفهای کف پیادهرو کمتر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه میکرد. در نگاهش چیزی موج میزد، انگاری که با نگاهش، نداشتههاش رو از خدا طلب میکرد، انگاری با چشمهاش آرزو میکرد....