بزرگترین سایت تفریحی

بزرگترین سایت تفریحی

بزرگترین سایت تفریحی

بزرگترین سایت تفریحی

فرق دو گره

روزی ملا، کیسه گندمی را آرد کرده بود و داشت به خانه اش می برد. در راه با خدا راز و نیاز می کرد که خداوند گره از مشکلاتش باز کند. ناگهان گره کیسه آرد باز شد و تمام آردها به زمین ریخت. ملا با ناراحتی 
سرش را به آسمان بلند کرد و گفت: خدایا بعد از این همه سال خدایی کردن فرق دو تا گره را نمی دانی و من را این طور ذلیل و بیچاره می کنی؟!

حکایات ملانصرالدین (ماهی یونس)

ماهیگیران کنار رودخانه ای مشغول ماهیگیری بودند. ملا ایستاده بود و آنها را نگاه می کرد که یک دفعه پایش لیز خورد و افتاد توی آب.
یکی از ماهیگیران پرسید: حضرت عالی را بجا نمی آورم؟ ملانصرالدین گفت: فرض کنید ماهی حضرت یونس.

حکایات ملانصرالدین (عمامه ملا)

روزی ملانصرالدین داشت از چاه آب می کشید و به خرش می داد. یکدفعه پوزه خر به کله ملا خورد و عمامه اش افتاد توی آب. ملانصرالدین سریع افسار خر را باز کرد و انداخت توی چاه. رفیقی او را دید و گفت: ملا، 
این چه کاری بود که کردی؟ ملا گفت: برای اینکه هر کسی رفت افسار الاغ را بیاورد عمامه من را نیز با خودش بالا بیاورد.


حکایات ملانصرالدین (خون بها)

روزی از ملانصرالدین پرسیدند: دوست داری یتیم شوی اما میراث خوار پدرت شوی؟
ملا جواب داد: ابدا"! دلم می خواهد او را بکشند تا هم میراث او به من برسد و هم خون بهای او را بگیرم.

حکایات ملانصرالدین (یاد بچگی)

در یکی از روزها بچه ها توی کوچه مشغول بازی بودند. ملانصرالدین پشت دیواری ایستاده بود و یواشکی بازی آنها را نگاه می کرد. از قضا یکی از بچه ها ملا را زیر نظر گرفته بود و از پشت سر عمامه ملا را از سر او 
برداشت و برای دوست دیگرش انداخت و به همین ترتیب عمامه ملا دست به دست شد و بچه ها با آن بازی کردند.
ملا هر چه دنبال بچه ها کرد نتوانست عمامه اش را پس بگیرد. عاقبت از خیر پس گرفتن عمامه اش گذشت و راه خانه را در پیش گرفت.
در بین راه عده ای ملا را دیدند و گفتند: ملا عمامه ات کو؟
ملانصرالدین گفت: عمامه من یاد بچگی اش افتاده، رفته پیش بچه ها بازی کند.