بزرگترین سایت تفریحی

بزرگترین سایت تفریحی

بزرگترین سایت تفریحی
بزرگترین سایت تفریحی

بزرگترین سایت تفریحی

بزرگترین سایت تفریحی

تعدادی جوک خفن جدید


عاقا یه روز عشقمو بردم خونه،داشتیم از هم لب میگرفتیم که یهو بابام اومد...واااای..
.
..
.
.

.
.شروع کرد به داد و بیداد کردن..عشقمو گرفت برد توحیاط پرتش کرد،وسط حیاط شیکوندش و گفت یه باردیگه تو این خونه قلیون بکشی کشتمت

------------------------------------------------------------------------------------------------------

پیراهن تازمو با کلی ذوق و شوق به بابام نشون دادم، میگه مبارکه، عین روبالشیای خدابیامرز مادربزرگمه! :|

------------------------------------------------------------------------------------------------------

یه طوطی بی ادب همیشه به صاحبش فش میداد .
صاحبش یه پارچه برای تنبیهش روی قفسش گذاشت . دو روز از طوطی صدایی در نیومد ! صاحبش نگران شد گوشه پارچه رو کنار زد ،
طوطی گفت :
.
.
.
.
دیدی کونت میخاره !!

------------------------------------------------------------------------------------------------------

ﺗﺎ ﺣﺎﻟﺎ ﺩﻗﺖ ﮐﺮﺩﯾﻦ :
ﺑﻘﺎﻟﯽ ( baghali ) ﺑﺎﻗﺎﻟﯽ ( baghali ) ﺑﻐﻠﯽ ( baghali )
ﺍﯼ ﺗﻮ ﺭﻭﺡ ﺍﻭﻥ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﻓﯿﻨﮕﯿﻠﯿﺶ ﺭﻭ ﺍﺧﺘﺮﺍﻉ ﮐﺮﺩ

------------------------------------------------------------------------------------------------------

به یارو میگم : ببخشید از اینجا چجوری میشه برم جنت آباد ؟

طرف میگه : باید بپرسی ...! 

بش گفتم : به نظرت الان دارم جــــُــف گیری میکنم ؟ :|‌ !!

------------------------------------------------------------------------------------------------------

یه روز از یه اسبه میپرسن چرا هرکى تو رو میبینه سوارت میشه؟!
.
.

.
.
اسبه هیچى نگفت، آخه اسبا نمیتونن حرف بزنن..
.
به گورررراااان گسسسسم:دی

  ادامه مطلب ...

چند تا جوک خفن

تفاوت دهه شصتی ها با دهه هفتادی ها

آن چیست که بدون آن نم یتوان زندگی کرد اما دیده نمی شود ؟

جواب دهه شصتی : هوا

جواب دهه هفتادی : وایرلس


انقدر بدم میاد از این آدم های فضول

که موقع درس خوندن آدمو بیدار می کنن


این چینیا با طرز حرف زدنشون واقعامی فهمن به هم چی می گن

یا جلو بقیه آبرو داری می کن


یادش بخیر یه زمانی مامور آبخوری بودیم اُبهتی داشتیم واسه خودمون !

هِــی روزگار  !


واقعا که ، معلومه کجایی ؟

ازصبح تا حالا دارم زنگ می زنم تا تکلیف اون حرفی که پشت سرم زدی رو روشن کنم

اصلا ازت انتظار نداشتم مگه من چه بدی بهت کرده بودم ؟

(سازمان پیامک های  هیجان انگیز)


دوستم داش یکی رو میزد گفتم به خاطره من نزن

گفت خفه بابا میام چنان میزنم تو رو هم که صدا بز بدی !

از نفوذ و مورد علاقه بودنم در بین دوستام واقعا بخودم می بالم


تا قبل عقد اسمشون پارمیدا بوده

بعد وقتی دارن قند می سابن رو سرشون و خطبه خونده می شه

یهو می بینی عاقد می گه :

دوشیزه  خلیله قرل جا آبادی اشگلون تپه اصل آیا من وکیلم.


یکی از دقدقه های فکریم اینه که وقتی تو حموم آب گرمو وا می کنم

کجای حموم پناه یگیرم که آب سرد اولش نپاشه روم !


آیا می دانستید خرچنگ ها تو عروسیاشون نمی تونن دست بزنن

فقط بشکن ریز می زنن!

برید حال کنید با این اطلاعاتی که در اختیارتون می زارم !!


می خوام وصیت کنم هرکی تو مراسم ختمم گفت :

خدا رحمتش کنه راحت شد برا خودش

با سینیه حلوا بکوبن تو دهنش اونم راحت شه بیاد پیش من!


خارجی ها با تبدیل اصطلاح  Short message service  به sms

خواستن به دنیا بگن که ما خیلی مخیم و از این صحبتا

ولی ما با تبدیل کردن اس ام اس  به اس جای بحث نذاشتیم براشون !!!


روباهه اومد پای درخت گفت : سلام زاغی چطور مطوری ؟

زاغی با بالش پنیرو چسبید و گفت : من عمرا به تو پنیربده نیستم !

روباه گفت : آخه اسکول گشنه تا به این فکر نکرده بودی که روباه پنیر نمی خوره ؟

نتیجه اخلاقی : شنونده باید عاقل باشه !

 

ادامه مطلب ...

پاسخ جالب آسیابان به زاهد

زاهدی کیسه ای گندم نزد آسیابان برد. آسیابان گندم او را در کنار سایر کیسه ها گذاشت تا به نوبت آرد کند.
 
زاهد گفت: «اگر گندم مرا زودتر آرد نکنی دعا می کنم خرت سنگ بشود».
 
آسیابان گفت: «تو که چنین مستجاب الدعوه هستی دعا کن گندمت آرد بشود.» 

عدالت و لطف خدا

زنى به حضور حضرت داوود (ع) آمد و گفت: اى پیامبر خدا پروردگار تو ظالم است یا عادل؟

داوود (ع) فرمود: خداوند عادلى است که هرگز ظلم نمى کند.

سپس فرمود: مگر چه حادثه اى براى تو رخ داده است که این سؤال را مى کنى؟

زن گفت: من بیوه زن هستم و سه دختر دارم، با دستم ریسندگى مى کنم، دیروز شال بافته خود را در میان پارچه اى گذاشته بودم و به طرف بازار مى بردم تا بفروشم و با پول آن غذاى کودکانم را تهیه سازم ، ناگهان پرنده اى آمد و آن پارچه را از دستم ربود و برد و تهیدست و محزون ماندم و چیزى ندارم که معاش کودکانم را تأمین نمایم .


هنوز سخن زن تمام نشده بود که ...

در خانه داوود (ع) را زدند ، حضرت اجازه وارد شدن به خانه را داد ، ناگهان ده نفر تاجر به حضور داوود (ع) آمدند و هر کدام صد دینار (جمعاً هزار دینار) نزد آن حضرت گذاردند و عرض کردند: این پولها را به مستحقش بدهید. حضرت داوود (ع) از آن ها پرسید : علت این که شما دسته جمعى این مبلغ را به اینجا آورده اید چیست ؟ عرض کردند: ما سوار کشتى بودیم ، طوفانى برخاست ، کشتى آسیب دید و نزدیک بود غرق گردد و همه ما به هلاکت برسیم ، ناگهان پرنده اى دیدیم ، پارچه سرخ بسته اى به سوى ما انداخت ، آن را گشودیم ، در آن شال بافته دیدیم ، به وسیله آن مورد آسیب دیده کشتى را محکم بستیم و کشتى بى خطر گردید و سپس طوفان آرام شد و به ساحل رسیدیم و ما هنگام خطر نذر کردیم که اگر نجات یابیم هر کدام صد دینار، بپردازیم و اکنون این مبلغ را که هزار دینار از ده نفر ماست به حضورت آورده ایم تا هر که را بخواهى ، به او صدقه بدهى.

حضرت داوود (ع) به زن متوجه شد و به او فرمود : پروردگار تو در دریا براى تو هدیه مى فرستد، ولى تو او را ظالم مى خوانى ؟ سپس ‍ هزار دینار را به آن زن داد و فرمود : این پول را در تأمین معاش کودکانت مصرف کن ، خداوند به حال و روزگار تو ، آگاهتر از دیگران است.

من اینجا مسافرم

جهانگردی به دهکده ای رفت تا زاهد معروفی را زیارت کند و دید که زاهد در اتاقی ساده زندگی می کند. اتاق پر از کتاب بود و غیر از آن فقط میز و نیمکتی دیده می شد.

جهانگرد پرسید: لوازم منزلتان کجاست؟...

زاهد گفت: مال تو کجاست؟

جهانگرد گفت:من اینجا مسافرم.

زاهد گفت: من هم.