Peter was eight and a half years old
, and he went to a school near his house
He always went there and came home on foot
, and he usually got back on
time, but last Friday he came home from school late.
His mother was in the
kitchen, and she saw him and said to him,
؟ “Why are you late today, Peter
My teacher was angry and sent me to the headmaster after our lessone
Peter answered
” To the headmaster?” his mother said. “Why did she send you to him
“Because she asked a question in the class”; Peter said. “and none of the
children gave her the answer except me
His mother was angry
.But why did the teacher send you to the headmaster
then? Why didn’t she send all the other stupid children?
she asked Peter
Because her question was, “Who put glue on my chair?” Peter said
سلام امروز یه داستان گذاشتم خیلی قشنگه
اما یه کوچولو طولانیه ...
من که خیلی خوشم اومد
The story tells about a mountain climber,who wanted to climb
the highest mountain.
He began his adventure after many years of preparation, but since he
wanted the glory just for himself, he decided to climb the mountains alone
داستان درباره یک کوهنورداست که می خواست ازبلندترین کوه ها بالابرود.
اوپس ازسال ها آماده سازی، ماجراجویی خودراآغازکردولی ازآنجایی که
افتخارکاررافقط برای خودمی خواست تصمیم گرفت تنهاازکوه بالابرود.
The night fell heavily in the heights of the mountain,
and the mancould not see anything.
All was black.Zero visibility, and the moon and the
stars were covered by the clouds
شب بلندی های کوه راتماما دربرگرفت ومردهیچ چیزرانمی دید.
همه چیزسیاه بود.اصلا دیدنداشت وابرروی ماه وستاره هاراپوشانده بود.
As he was climbing...only a few feet away from the top of the mountain,
he slipped and fell into the air.
falling at a great speed the climber could only see black spots
as he went down, and the terrible sensation of being sucked by gravity
همان طور که از کوه بالا می رفت.چندقدم مانده به قله ی کوه پایش لیز خورد
ودرحالی که به سرعت سقوط می کرد ازکوه پرت شد.
درحال سقوط فقط لکه های سیاهی رادرمقابل چشمانش می دید.
واحساس وحشتناک مکیده شدن به وسیله قوه ی جاذبه اورادرخودمیگرفت
He kept falling ... and in those moments of great fear,
it came to his mind all the good and bad episodes of his life
همچنان سقوط میکردودرآن لحظات ترس عظیم، همه ی رویدادهای خوب وبدزندگی به یادش آمد.
He was thinking now about how close death was getting,
when all of a sudden he felt the rope tied to pulled his waist and
pulled him very hard. His body was hanging in the air...
only the rope was holding him. And in that moment of stillness
he had no other choice but to scream:"Help me God"
اکنون فکرمیکرد مرگ چقدر به اونزدیک است.
ناگهان احساس کردکه طناب به دور کمرش محکم شد.
بدنش میان آسمان و زمین معلق بودوفقط طناب اورانگه داشته بود.
ودراین لحظه ی سکون برایش چاره ای نماندجزآنکه فریادبکشد"خدایا کمکم کن!"
All of a sudden, a deep voice coming from the sky answered
want do you want me to do?
ناگهان صدای پرطنینی که از آسمان شنیده می شدجواب داد:"ازمن چه می خواهی؟"
"Save me God!"
"Do you really think I can save you?"
"Of course I believe you can."
Then cut the rope tied to your waist"
- ای خدانجاتم بده
- واقعاباورداریکه من می توانم تورانجات بدهم؟
- البته که باوردارم
- اگرباورداری طنابی راکه به کمرت بسته است پاره کن...
There was a moment of silence...and the man decided
to hold on the rope with all his strength
یک لحظه سکوت... ومردتصمیم گرفت باتمام نیرو به طناب بچسبد
The rescue team tells that the next day a climber was
found dead and frozen. His body was hanging from a rope,
his hands holding tight to it, only three feet away from the ground
گروه نجات می گویندکه روزبعدیک کوهنوردیخ زده رامرده پیداکرند.
بدنش از یک طناب آویزان بودوبادست هایش محکم طناب را گرفته بود...
واوفقط یک متراززمین فاصله داشت.
And you?How attached are you to your rope?
Will you let it go?Don't ever doubt one thing from God.
You never should say that He has forgotten or abandoned you.
Don't ever think that He does not take care of you.
Remember that He is always holding you with His right hand
وشما؟چقدربه طنابتان وابسته اید؟ آیا حاضرید آن رارهاکنید؟
درموردخداوندهرگزیک چیزرافراموش نکنید.هرگزنبایدبگویید
که اوشمارافراموش کرده یاتنهاگذاشته است.
هرگز فکرنکنیدکه اومراقب شمانیست.به یادداشته باشید که
اوهمواره شمارابادست راست خودنگه داشته است.
مترجم: پرستو ابراهیمی
پ.ن1:
آسمانی شدن از خاک بریدن میخواست ....بی سبب نیست که فواره فروریختنی است!
پ.ن2:
توقف بیجا مانع تفکر است!!!
پ.ن.3:
همه آمپول هااول خودشان اشک می ریزند بعداشک آدم رادرمی آورند .
.A woman had 3 girls
خانمی سه دختر داشت.
.One day she decides to test her sons-in-law
یک روز او تصمیم گرفت دامادهایش را تست کند.
, She invites the first one for a stroll by the lake shore
.purposely falls in and pretents to be drowing
او داماد اولش را به کنار دریاچه دعوت کرد و عمدا تو آب افتاد و وانمود به غرق شدن کرد.
.Without any hestination,the son-in-law jumps in and saves her
بدون هیچ تاخیری داماد تو آب پرید و مادرزنش را نجات داد.
The next morning,he finds a brand new car in his driveway
.with this message on the windshield
صبح روز بعد او یک ماشین نو " براند "را در پارکینگش پیدا کرد با این پیام در شیشهءجلویی.
! Thank you !your mother-in-law who loves you
متشکرم !از طرف مادر زنت کسی که تورا دوست دارد!
.A few days later,the lady does the same thing with the second son-in-law
بعد از چند روز خانم همین کار را با داماد دومش کرد.
.He jumps in the water and saves her also
او هم به آب پرید و مادرزنش را نجات داد.
.She offers him a new car with the same message on the windshield
او یک ماشین نو" براند "با این پیام بهش تقدیم کرد.
! Thank you ! your mother-in-law who loves you
متشکرم ! مادرزنت کسی که تو را دوست دارد!
.Afew days later ,she does the same thing again with the third son-in-law
بعد از چند روز او همین کار را با داماد سومش کرد.
, While she is drowning
: the son-in-law looks at her without moving an inch and thinks
زمانیکه او غرق می شد
دامادش او را نگاه می کرد بدون اینکه حتی یک اینچ تکان بخورد و به این فکر می کرد که:
!Finally, it is about time that this old witch dies
بالاخره وقتش رسیده که این پیرزن عجوزه بمیرد!
. The next morning ,he receives a brand new car with this message
صبح روز بعد او یک ماشین نو" براند " با این پیام دریافت کرد.
.Thank you! Your father-in-law
متشکرم! پدر زنت !