مسکینی نزد بخیلی رفت و از او حاجتی خواست. بخیل گفت: اول تو حاجت مرا روا کن تا من هم حاجت تو را برآورم. مسکین گفت: حاجت تو چیست؟ گفت: حاجتم این است که از من حاجتی نخواهی.
- سلام خانوم
- سلام
- من از آزمایشگاه تماس می گیرم
- بفرمایید ، امرتون؟
- میخواستم بگم متاسفانه آزمایشهای همسرتون با یکی دیگه قاطی شده و ما الان دو تا جواب آزمایش متفاوت داریم
-اوا ! یعنی چی خانوم؟ این چه وضعشه؟
- متاسفم! ولی کاریه که شده
-حالا جواب آزمایشها چی هست؟
- یکیشون آلزایمر داره و یکی دیگشون ایدز!
- وای ! حالا من باید چیکار کنم؟
- نگران نباشین، من واسه همین تماس گرفتم،
مردی برای تولد همسرش به شیرینی فروشی محل تلفن زد تا کیک او را سفارش دهد.
فروشنده پرسید که چه پیغام تبریکی روی کیک بنویسد؟
مرد فکری کرد و گفت بنویسید: با اینکه داری پیرتر میشوی ولی هر روز بهتر میشوی.
فروشنده پرسید چه جوری این پیغام را بنویسد.
مرد گفت:خب، “با اینکه داری پیرتر میشوی” در بالا و “ولی هر روز بهتر میشوی” در پایین.
مهمانی شروع شد، پاسی از شب گذشته بود که کیک ارسال شد .
در جعبه کیک که باز شد مهمانها شوکه شدند ،چون روی کیک نوشته شده بود .
با اینکه داری پیرتر میشوی در بالا ، ولی هر روز بهتر میشوی در پایین!
یه بنده خدایی از بیکاری رفت باغ وحش پرسید: استخدام دارید؟
یارو گفت مدرکت چیه؟ گفت دیپلم!
یارو گفت یه کاری برات دارم، حقوقشم نسبتا خوبه. پسره قبول کرد.
یارو گفت :
ما اینجا میمون نداریم باید پوست میمون تنت کنی و بری تو قفس، تا میمون برامون بیاد!
چند روزی گذشت یه روز جمعه که شلوغ شده بود،
پسره توی قفس پشتک وارو میزد
از میله ها بالا پائین میرفت.
جوگیر شد زیادی رفت بالا از اون طرف افتاد تو قفس شیره!
داد زد کمــــــــککککککککک
شیره افتاد روش دستشو گذاشت رو دهنش گفت:
آبرو ریزی نکن من لیسانس دارم!!!