از نظر صدا نیز همیشه ناراحتیهایی برای مادرم پیش میآمد. صدای او هیچ وقت قوی نبود و با کمترین سرمایی که میخورد دچار بیماری «لارنژیت» میشد و هفتهها طول میکشید تا خوب شود. با این وصف مجبور بود به کارش ادامه دهد، تا جایی که سرانجام صدایش کم کم خراب شد. هیچ نمیتوانست به صدای خود اعتماد کند. گاه صدایش در وسط آواز میشکست یا ناگهان به زمزمه تبدیل میشد، آن وقت جمعیت میزد زیر خنده و برای او سوت میزد. غم و اندوهی که این حالت برای او ایجاد میکرد به سلامتش لطمه میزد و آخر اعصاب او را خراب کرد. کار او از این لحاظ به جایی رسید که دیگر کمتر با او قرارداد میبستند و بالاخره روزی رسید که دیگر عملاً قراردادی نداشت. به همین دلیل بود که من در پنج سالگی نخستین بار پا به صحنه گذاشتم. مادرم اصولاً ترجیح میداد که شبها مرا با خودش به تئاتر ببرد و در خانه تنهایم نگذارد. او در آن زمان در تماشاخانهی «کانتین» که در «آلدرشات» واقع بود بازی میکرد. کانتین آن وقتها تئاتر محقر و کثیفی بود که بیشتر مشتریانش سربازان بودند. مشتریهای لات و ناراحتی که به کمترین بهانهای بازیگران را هو میکردند و به باد تمسخر میگرفتند. برای بازیکنان تماشاخانهها یک هفته در «آلدرشات» ماندن عذاب بزرگی بود. یادم میآید که من در اتاقک پشت صحنه بودم وقتی صدای مادرم شکست و به سوتی تبدیل شد که به زحمت از گلویش بیرون میآمد. جمعیت شروع کرد به خندیدن و آواز خواندن به مسخره و سوت زدن. همهی این صداها درهم و برهم بود و من خوب نمیفهمیدم چه اتفاقی افتاده است. ولی هر دم بر شدت همهمه اضافه میشد تا جایی که مادرم مجبور شد صحنه را ترک بگوید. وقتی به اتاقک پشت صحنه آمد بسیار منقلب و ناراحت بود و با مدیر صحنه شروع کرد به دعوا و جر و بحث، و او که چند بار مرا دیده بود جلو دوستان مادرم آواز خواندهام به من گفت به صحنه بروم و جای مادرم را بگیرم. یادم میآید که در آن هو و جنجال دست مرا گرفت و به صحنه برد و پس از اینکه چند کلمهای خطاب به جمعیت توضیح داد مرا در صحنه تنها گذاشت و رفت. من در برابر نور خیره کنندهی چراغهای جلو صحنه و قیافههایی که در دود سیگار گم شده بودند، شروع به آواز خواندن کردم. ارکستری که مرا همراهی میکرد اول سردرگم شده بود که من چه میخوانم و آخر پیدا کرد. آوازی که من میخواندم آواز معروفی بود به نام «جک جونز». درست در وسطهای آواز بودم که بارانی از سکه به روی صحنه باریدن گرفت. فوراً آواز را قطع کردم و به مردم گفتم اجازه بدهید اول پولها را جمع کنم و بعد دنبالهی آواز را بخوانم. این حرف مردم را به شدت به خنده انداخت. مدیر صحنه با دستمالی آمد که در جمع کردن پولها به من کمک کند. خیال کردم پولها را برای خودش میبرد. تماشاچیان پی به ترس و وحشت من بردند و بیشتر خندیدند، مخصوصاً وقتی مدیر با دستمال پول ناپدید شد و من نگران و ناراحت به دنبالش رفتم؛ و برای از سرگرفتن آواز خود به صحنه برنگشتم مگر وقتی که مدیر پولها را به مادرم تحویل داد. آن وقت، خیالم که راحت شد، بسیار خوش و سرحال شدم. خطاب به مردم خوشمزگی کردم، رقصیدم و چند چشمه تقلید درآوردم، ازجمله تقلید صدای مادرم را درآوردم که یک سرود مارش ایرلندی میخواند. با کمال سادگی و صداقت، آن وقت که صدای مادرم را در لحظهی گرفتن تقلید میکردم از اثری که این تقلید در شنوندگان کرد بسیار متعجب شدم. صدای قهقهه خنده و دست زدن بلند شد و دوباره بارانی از سکه بر صحنه باریدن گرفت و همین که مادرم به روی صحنه آمد تا مرا با خود ببرد با غریو کف زدنهای ممتد استقبال شد. آن شب، تاریخ نخستین ظهور من و آخرین ظهور مادرم بر صحنهی تماشاخانه بود.
سرورهای گوگل یک صدم درصد از برق جهان را مصرف می کنند
گوگل شرکتی است عظیم که توسط لری پیج و سرگئی برین پایه گذاری شد و به مرور توانست با ایده های خلاقانه در زمینه خدمات و ارایه نتایج جستجو ی بهتر با استفاده از الگوریتم خاص خود یاهو و مایکروسافت را از دور خارج کند و پیشرو در ارایه خدمات مبتنی بر وب همچون جی میل ، یوتیوب ، فیدخوان مبتنی بر وب تحت نام google reader ، خدمات جستجوی سایت و تصاویر و نیز نقشه های ماهواره ای می باشد .گوگل سرعت در خدمات خود را مدیون سرورهای قدرتمندی است که محل ذخیره سازی اطلاعات موجود در اینترنت و نیز اطلاعات کاربران خود است . برای این همه کاربر تعداد زیادی سرور لازم است تا بتواند حجم عظیمی از اطلاعات را در خود نگهداری کند . شاید باورکردنی نباشد اما گوگل دارای ۹۰۰۰۰۰ سرور می باشد در حال حاضر این سرورها میزان مصرف برق پایین تری نسبت به نسل قبلی خود داشتند و این سرورها ۰٫۰۱ درصد از میزان برق مصرفی در جهان است .
گوگل در سال ۲۰۰۷ برای کم مصرف تر شدن سرورهای خود برنامه ریزی کرد . قبلا میزان مصرف سرورهای گوگل معادل یک صدم برق مصرفی جهان بود که همین میزان هم از لحاظ هزینه وزنه ای سنگین برای گوگل به حساب می آمد. حال گوگل توانسته میزان مصرف برق سرورهای خود را به رقم قابل ملاحظه ای کاهش دهدو علاوه بر استفاده از سرورهای بهینه تر در خصوص استفاده از انرژی پاک و سبز سرمایه گذاری هایی کرده است و شرکتی پیشرو در این زمینه بحساب می آید.
داستانی عبرت آموز در مورد زندگی یک زارع پیر افریقایی وجود دارد که به موفقیت زیادی دست یافت، ولی یک روز از شنیدن داستان کسانی که به افریقا می روند به هیجان آمد.
او مزرعه خود را می فروشد و تصمیم می گیرد به افریقا برود ، معدن الماس کشف کند و به ثروتی افسانه ای دست یابد . او قاره افریقا را در مدت 12 سال زیر پا می گذارد و عاقبت در نتیجه بی پولی ، تنهایی، خستگی و بیماری و ناامیدی ، خود را به درون اقیانوس پرت می کند و غرق می شود.
از طرف دیگر ، زارع جدیدی که مزرعه او را خریده بود ، هنگامی که به قاطر خود ، در رودخانه ای که از وسط مزرعه اش می گذرد ، آب دهد ، تکه سنگی پیدا می کند که نور درخشانی از خود ساطع می کند.
معلوم می شود آن سنگ الماسی است که قیمتی بر آن متصور نیست . کسی که الماس را شناخته است از زارع درخواست می کند که او را به مزرعه اش ببرد و محل را به او نشان دهد و زارع او را به محلی که قاطرش را آب داده بود می برد . آنها در آنجا قطعه سنگ های بسیاری از همان نوع پیدا می کنند و بعداً متوجه می شوند که سرتا سر مزرعه پوشیده از فرسنگ ها معدن الماس است.
زارع پیر پیشین بدون آنکه حتی زیر پای خود را نگاه کند برای کشف الماس به جای دیگری رفته بود .
وقتی هدفی را برای خود تعیین می کنید فکر نکنید برای عملی ساختن آن باید سراسر کشور را زیر پا بگذارید ، شغل خود را عوض کنید ....
ببینید دقیقاً کجا هستید و از همان جا کار خود را آغاز کنید . در بیشتر موارد میدان های الماس خود را در همان جا خواهید یافت.
روزی دو دوست در بیابانی راه می رفتند . ناگهان بر سر موضوعی اختلاف پیدا کردند و کار به مشاجره کشید .یکی از آنها از سر خشم سیلی محکمی توی گوش دیگری زد .
دوست سیلی خورده هم خون سرد روی شن های بیابان نوشت : امروز بهترین دوستم بر چهره ام سیلی زد . آن دو کنار یکدیگر به راه رفتن ادامه دادند تا به یک آبادی رسیدند. تصمیم گرفتند قدری آنجا بمانند و استراحت کنند. ناگهان پای شخصی که سیلی خورده بود لغزید و داخل برکه افتاد و چون شنا بلد نبود نزدیک بود غرق شود اما دوستش به کمک او شتافت و نجاتش داد . فرد نجات یافته به سختی و روی صخره سنگی نوشت: امروز بهترین دوستم جان مرا نجات داد . دوستش با تعجب پرسید : آن روز تو سیلی مرا روی شن های بیابان نوشتی اما امروز به سختی روی تخته سنگ نجات دادنت را حکاکی کردی ؟
آن یکی هم لبخندی زد و گفت: وقتی کسی ما را آزار می دهد باید روی شن های صحرا بنویسیم تا بادهای بخشش آن را پاک کنند ولی وقتی کسی محبتی به ما می کنند باید آن را روی سنگ بنویسیم تا هیچ بادی نتواند آن را از یاد ما ببرد.