بزرگترین سایت تفریحی

بزرگترین سایت تفریحی

بزرگترین سایت تفریحی
بزرگترین سایت تفریحی

بزرگترین سایت تفریحی

بزرگترین سایت تفریحی

داگلاس و دست نوازشگر

روزی در یک دهکده کوچک، معلم مدرسه از دانش آموزان سال اول خود خواست تا تصویری از چیزی که نسبت به آن قدردان هستند، نقاشی کنند. او با خود فکر کرد که این بچه های فقیر حتماً تصاویر بوقلمون و میز پر از غذا را نقاشی خواهند کرد. ولی وقتی داگلاس نقاشی ساده کودکانه خود را تحویل داد، معلم شوکه شد! او تصویر یک دست را کشیده بود، ولی این دست چه کسی بود؟

بچه های کلاس هم مانند معلم از این نقاشی مبهم تعجب کردند. یکی از بچه ها گفت:
"من فکر می کنم این دست خداست که به ما غذا می رساند."

یکی دیگر گفت:
"شاید این دست کشاورزی است که گندم می کارد و بوقلمون ها را پرورش می دهد."

هر کس نظری می داد تا این که معلم بالای سر داگلاس رفت و از او پرسید:
"این دست چه کسی است، داگلاس؟"

داگلاس در حالی که خجالت می کشید، آهسته جواب داد:
"خانم معلم، این دست شماست."

معلم به یاد آورد از وقتی که داگلاس پدر و مادرش را از دست داده بود، به بهانه های مختلف نزد او می آمد تا خانم معلم دست نوازشی بر سر او بکشد.

انتخاب همسر شاهزاده : گل صداقت در دانه عقیم

دویست و پنجاه سال پیش از میلاد؛ در چین باستان؛ شاهزاده ای تصمیم به ازدواج گرفت. با مرد خردمندی مشورت کرد و تصمیم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند، تا دختری سزاوار را انتخاب کند. وقتی خدمتکار پیر قصر، ماجرا را شنید غمگین شد چون دختر او هم مخفیانه عاشق شاهزاده بود.

دختر گفت او هم به آن مهمانی خواهد رفت. مادر گفت: تو شانسی نداری، نه ثروتمندی و نه خیلی زیبا. دختر جواب داد: می دانم که شاهزاده هرگز مرا انتخاب نمی کند، اما فرصتی است که دست کم یک بار او را از نزدیک ببینم.

روز موعود فرا رسید و همه آمدند. شاهزاده رو به دختران گفت: به هر یک از شما دانه ای می دهم، کسی که بتواند در عرض شش ماه زیباترین گل را برای من بیاورد، ملکه آینده چین می شود. همه دختران دانه ها را گرفتند و بردند. دختر پیرزن هم دانه را گرفت و در گلدانی کاشت. سه ماه گذشت و هیچ گلی سبز نشد، دختر با باغبانان بسیاری صحبت کرد و راه گلکاری را به او آموختند، اما بی نتیجه بود، گلی نرویید.

روز ملاقات فرا رسید، دختر با گلدان خالی اش منتظر ماند و دیگر دختران هر کدام گل بسیار زیبایی به رنگها و شکلهای مختلف در گلدانهای خود داشتند. لحظه موعود فرا رسید شاهزاده هر کدام از گلدانها را با دقت بررسی کرد و در پایان اعلام کرد دختر خدمتکار همسر آینده او خواهد بود!

همه اعتراض کردند که شاهزاده کسی را انتخاب کرده که در گلدانش هیچ گلی سبز نشده است. شاهزاده توضیح داد: این دختر تنها کسی است که گلی را به ثمر رسانده که او را سزاوار همسری امپراتور می کند: گل صداقت ... همه دانه هایی که به شما دادم عقیم بودند، امکان نداشت گلی از آنها سبز شود

مردم چه می گویند؟؟

می خواستم به دنیا بیایم، در زایشگاه عمومی، پدر بزرگم به مادرم گفت: فقط بیمارستان خصوصی. مادرم گفت: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...

می خواستم به مدرسه بروم، مدرسه ی سر کوچه ی مان. مادرم گفت: فقط مدرسه ی غیر انتفاعی! پدرم گفت: چرا؟...مادرم گفت: مردم چه می گویند؟!...

به رشته ی انسانی علاقه داشتم. پدرم گفت: ...

فقط ریاضی! گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...

با دختری روستایی می خواستم ازدواج کنم. خواهرم گفت: مگر من بمیرم. گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...

می خواستم پول مراسم عروسی را سرمایه ی زندگی ام کنم. پدر و مادرم گفتند: مگر از روی نعش ما رد شوی. گفتم: چرا؟...گفتند: مردم چه می گویند؟!...

می خواستم به اندازه ی جیبم خانه ای در پایین شهر اجاره کنم. مادرم گفت: وای بر من. گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...

اولین مهمانی بعد از عروسیمان بود. می خواستم ساده باشد و صمیمی. همسرم گفت: شکست، به همین زودی؟!...گفتم: چرا؟... گفت:مردم چه می گویند؟!...

می خواستم یک ماشین مدل پایین بخرم، در حد وسعم، تا عصای دستم باشد. زنم گفت: خدا مرگم دهد. گفتم: چرا؟... گفت: مردم چه می گویند؟!...

بچه ام می خواست به دنیا بیاید، در زایشگاه عمومی. پدرم گفت: فقط بیمارستان خصوصی. گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...

بچه ام می خواست به مدرسه برود، رشته ی تحصیلی اش را برگزیند، ازدواج کند... می خواستم بمیرم. بر سر قبرم بحث شد. پسرم گفت: پایین قبرستان. زنم جیغ کشید. دخترم گفت: چه شده؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...

مُردم. برادرم برای مراسم ترحیمم مسجد ساده ای در نظر گرفت. خواهرم اشک ریخت و گفت: مردم چه می گویند؟!...

از طرف قبرستان سنگ قبر ساده ای بر سر مزارم گذاشتند. اما برادرم گفت: مردم چه می گویند؟!...

خودش سنگ قبری برایم سفارش داد که عکسم را رویش حک کردند. حالا من در اینجا در حفره ای تنگ خانه کرده ام و تمام سرمایه ام برای ادامه ی زندگی جمله ای بیش نیست: مردم چه می گویند؟!... مردمی که عمری نگران حرفهایشان بودم، لحظه ای نگران من نیستند

داستان ماهیگیر و مرد تاجر

یک تاجر امریکایی نزدیک یک روستای مکزیکی ایستاده بود . در همان موقع یک قایق کوچک ماهیگیری رد شد که داخلش چند تا ماهی بود.

از ماهیگیر پرسید : چقدر طول کشید تا این چند ماهی رو گرفتی ؟

ماهیگیر :مدت خیلی کمی.

تاجر: پس چرا بیشتر صبر نکردی تا بیشتر ماهی گیرت بیاد؟

ماهیگیر : چون همین تعداد برای سیر کردن خانواده ام کافی است.

تاجر: اما بقیه وقت را چیکار می کنی ؟

ماهیگیر: تا دیروقت می خوابم ، یه کم ماهیگیری می کنم با بچه ها بازی می کنم بعد میرم توی دهکده و با دوستان شروع می کنیم به گیتار زدن خلاصه مشغولیم به این نوع زندگی.

تاجر: من تو هاروارد درس خوندم و می تونم کمکت کنم.تو باید بیشتر ماهی گیری کنی.اون وقت می تونی با پولش قایق بزرگتری بخری و با درآمد اون چند تا قایق دیگر هم بعداً اضافه می کنی و اون وقت یه عالمه قایق برای ماهیگیری داری .

ماهیگیر: خوب بعدش چی ؟

تاجر : به جای اینکه ماهی ها رو به واسطه بفروشی اونا رو مستقیماً به مشتری ها میدی و برای خودت کار و بار درست می کنی ...بعدش کارخونه راه می اندازی و به تولیداتش نظارت می کنی و می روی مکزیکوسیتی ! بعد از اون هم لس آنجلس ! و از اونجا هم نیویورک ... اونجاست که دست به کارهای مهمتری می زنی....

ماهیگیر: این کار چقدر طول می کشه ؟

تاجر: پانزده تا بیست سال .

ماهیگیر: اما بعدش چی آقا؟

تاجر: بهترین قسمت همینه در یک موقعیت مناسب که گیر اومد میری و سهام شرکت رو به قیمت خیلی بالا می فروشی ! این کار میلیون ها دلار برات عایدی داره.

ماهیگیر: میلیون ها دلار ! خوب بعدش چی ؟

تاجر : اون وقت بازنشسته می شی ! میری یه دهکده ساحلی کوچیک! جایی که می تونی تا دیر وقت بخوابی ! یه کم ماهیگیری کنی، با بچه هات بازی کنی! بری دهکده و تا دیروقت با دوستات گیتار بزنی و خوش بگذرونی .

قدر دارایی‌هایتان را بدانید

سال‌هاست که «هارولدابوت» را می‌شناسم. او در شهر «ویب» ایالت میسوری زندگی می‌کند، او سابقاً مسئول امور مربوط به جلسات سخنرانی و کنفرانس‌های من بود. یک روز او را در یکی از خیابان‌های شهر کانزاس دیدم. او به من پیشنهاد کرد که حاضر است با اتومبیلش مرا به مزرعه‌ام در ناحیه‌ی «بیلتون» میسوری برساند. در طول راه از او سئوال کردم: چطور خودت را از نگرانی دور نگاه می‌داری؟ 
‏هارولد در پاسخ، داستان الهام‌بخشی را برایم تعریف کرد که هرگز آن را فراموش نمی‌کنم. هارولد می‌گفت: من بیش از اندازه نگران می‌شدم تا اینکه در یکی از روزهای بهاری سال 1934 ‏زمانی که مشغول پرسه زدن در یکی از خیابان‌های شهر ویب بودم منظره‌ای دیدم که نگرانی را برای همیشه به دست فراموشی سپردم. همه‌ی آن اتفاق بیشتر از ده ثانیه طول نکشید ولی بیشتر از ده سال به من درس زندگی داد و تجربه کسب کردم. دو سالی می‌شد که در آن شهر یک مغازه‌ی خواربار فروشی را اداره می‌کردم. ولی یک هفته‌ای می‌شد که مغازه را تعطیل کرده بودم، چون در تمام آن دو سال نه تنها سودی نبرده بودم که مقداری هم مقروض شده بودمبرای پرداخت بدهی‌هایم، چنانچه افزایش نمی‌یافت هفت سال وقت لازم داشتمهمان روزها در پی آن بودم که به بانک تجارت و معدن رفته و تقاضای وام کنمتا با گرفتن وام، برای یافتن کار به «کانزاس»بروم و کار دیگری دست و پا کنم، مثل آدم‌های خسته و وامانده در خیابان قدم می‌زدم و توانایی مبارزه و قدرت ایمان و امیدم را از دست داده بودم
‏در همین هنگام توجهم به مردی بی‌پا جلب شد که روی یک تکه چوب کوچک که چهار چرخ داشت نشسته بود و به کمک دو چوبی که در دست‌هایش بود، خود را به جلو می‌کشانید و سعی داشت عرض خیابان را طی کرده و به طرف دیگر خیابان برودمن زمانی به او رسیدم که از خیابان رد شده بود و حالا تلاش می‌کرد که خود را بلند کرده و وارد پیاده‌رو شود. ایستادم و شاهد تلاش کردن او بودم، که نگاه او در زمانی که چوب‌ها را در گوشه‌ای از جعبه قرار می‌داد با نگاهم برخورد کرد. مرد همراه با لبخند زیبایی سلام کرد و گفت: «صبح زیبایی‌ستاینطور نیست؟» با سر حرف او را تأیید کردم و به سرعت خود را در ذهنم با او مقایسه کردم و متوجه شدم که در قیاس با او چقدر ثروتمندم. من صاحب دو پای سالم بودم و به راحتی می‌توانستم به این‌طرف و آن‌طرف بروم و با این مقایسه از خودم شرمگین شدم به خود گفتم: او با وجود نداشتن پا می‌تواند این‌طور خوشحال و شاداب باشد و از زندگی خود لذت ببرد پس چرا من با وجود داشتن دو پای سالم نمی‌توانم اینگونه باشم؟ با چنین افکاری بود که احساس کردم نیرویی تازه در وجودم ریشه دوانده است. من تصمیم گرفته بودم از بانک یکصد دلار وام بگیرم ولی با دیدن آن مرد دارای چنان جرأت و جسارتی شدم که تصمیم گرفتم دو برابر آن مبلغ را وام بگیرم. قبل از آن می‌خواستم برای پیدا کردن کار به کانزاس بروم ولی پس از دیدن آن مرد تصمیم گرفتم که سر و سامانی به شغلم همان خواربار فروشی بدهم و مجدداً آ‏ن را انجام بدهم
‏وجود آن مرد باعث شد که با تجدید نظر در گرفتن میزان وام، توان و قدرت روحی‌ام افزایش یافته و نیرویی تازه برای از نو شرع کردن در من ایجاد شود. اکنون این جملات را بر روی آئینه‌ی حمام چسبانده‌ام تا هر روز آن را ببینم و بخوانم.