بزرگترین سایت تفریحی

بزرگترین سایت تفریحی

بزرگترین سایت تفریحی
بزرگترین سایت تفریحی

بزرگترین سایت تفریحی

بزرگترین سایت تفریحی

چشم انتظاری پشت پنجره دل

بعضی روزها، بعضی وقت‌ها، ساعت‌ها، لحظه‌ها، آنقدر خسته‌ای، آنقدر پری، آنقدر ابری هستی که بارانی شدن را به انتظار می‌نشینی. 
‏آن وقت، می‌نشینی پشت پنجره دلت و چشم به آسمان ابری می‌دوزی. 
‏می نشینی و دستت را زیر چانه‌ات می‌زنی، نه از بی‌حوصلگی. دستت را زیر چانه‌ات می زنی تا سرت بالا بماند. 
‏می نشینی و تکیه‌ات را به پشتی یک صندلی می‌دهی، نه از خستگی. تکیه می‌دهی تا کمرت خم نشود. تا خم نشود زیر بار نامردمی‌ها، تا خم نشوی زیر سنگینی نگاه‌های نادوستان، تا نشکنی زیر آوار سنگین حرف‌هایی که کوه‌ها را به زیر می‌آورند‏. 
‏بعضی روزها، بعضی وقت‌ها، ساعت‌ها، لحظه‌ها، آنقدر خسته‌ای و آنقدر سرما را حس می‌کنی که می‌پنداری همین حالا از درون منجمد می‌شوی. 
‏سرمای رفتارهای سرد و بی‌روح، سرمای حرفهای سرد و بی‌مغز، سرمای آدم‌های یخی، آنها که از گرمای محبت تهی شده‌اند، آنها که شک می‌کنی اصلاً می‌توان آدم نامشان نهاد یا نه! 
‏آن وقت می‌نشینی پشت پنجره دلت و چشمانت، مات و منجمد خیره می‌شوند به آسمان ابری. 
‏می‌نشینی و باز هم می‌لرزی از حرف‌های سردی که تا عمق وجودت نفوذ کرده‌اند. 
‏می‌نشینی و می‌لرزی، اما عرقی بر پیشانیت می‌نشیند که به تعجبت وا می‌دارد. از خودت می‌پرسی این سرما کجا و این گر گرفتن کجا؟ بعد از خودت می‌پرسی اصلاً حالا کدام فصل و کدام ماه است؟ زمستانی سرد است یا تابستانی گرم؟ 
‏فکر می‌کنی، اما پاسخ سؤالت را نمی‌یابی. تاریخ را گم کرده‌ای گویا. خوب که فکر می‌کنی، می‌بینی خودت را هم گم کرده‌ای. 
‏می‌خواهی بدانی کجایی؟ نگاهت را می‌چرخانی، می بینی، اما نمی‌دانی. 
‏باز هم به این فکر می‌کنی که این آدم‌های یخی با زندگی‌ها چه می‌کنند؟ 
‏با دیگران، با آنها که دور و برشان هستند. آنها که باید نفس بکشند، اما سرمای فضای اطراف، ریه‌های شان را منجمد می‌کند. به همه اینها فکر می‌کنی، اما خودت را نمی‌یابی. 
‏می‌ترسی که قلب تو هم یخ زده باشد. از فکرش هم غصه‌ای سنگین همه وجودت را پر می‌کند. آن وقت می‌نشینی پشت پنجره دلت و باران را تماشا می‌کنی. آسمان چشمت می‌بارد. حالا هق هق باران را می‌شنوی. 
‏هق هق باران را که می‌شنوی، هم سبک می‌شوی هم دلت کمی گرم می‌شود. دلت گرم می‌شود، چون می‌فهمی که هنوز آدم یخی نشده‌ای. 
‏نمی‌دانم که تا به حال این چنین شده‌اید؟ پشت پنجره دلتان به انتظار نشسته‌اید؟ اینقدر بارانی، اینقدر ‏دلگیر؟ 
‏اگر شده‌اید که این حال و هوا را ‏می شناسید و باورش دارید. 
‏حال و هوایی که درمسیر زندگی، گاه به سراغ من ‏و شما هم می آید. 
‏می آید، نه یک بار و دو بار، گاه و بیگاه می آید، اما آنچه مهم است و نباید فراموشش کنیم آن که نباید بگذاریم این هوای بارانی، زمان زیادی مهمان خانه دل ما باشد. این حالات به سراغ ما می‌آیند، چون اینها هم قاچ‌هایی از زندگی هستند. به سراغمان می‌آیند، چون ما آدمیم. آدم هم دلش می‌گیرد، اما این حالات در زندگی اصل نیستند. 
‏کسی، جایی گفته بود که شادی‌های زندگی فاصله دو غم هستند،.چرا ‏این فاصله را جور دیگر نبینیم؟ نمی‌توان گفت که غم‌های زندگی، فاصله دو شادی هستند؟
‏آن که باید در زندگی من و تو اصل باشد، شاد بودن، مهر ورزیدن، به پیش رفتن، کمال خواهی و همه فضیلت‌هایی است که همه انسان‌ها دوستشان دارند و صاحبانشان را محترم می‌دارند.
اگر گاهی آسمان دل و چشم‌مان بارانی می‌شود، سرچشمه در همین خوبی‌ها دارد. ما آدمیم و آدم‌ها ‏از دیدن نامردمی‌ها دلشان می‌گیرد. آدم‌ها از نابرابری ‏غمگین می‌شوند. آدم‌ها از تعصب‌های بی‌جا، از بی‌اخلاقی‌ها، از... حیران می‌شوند، اما این حیرانی نباید ما را در گل دنیا بخشکاند. 
‏ما باید پیش رویم، باید رشد کنیم، باید گام برداریم، باید زندگی کرد، باید ساخت و برای رسیدن به همه اینها ابتدا باید آموخت و آموزاند. 
‏ما همه باید، آموزگاری باشیم که در حد توان، کلامی، درسی، کتابی را به دیگری بیاموزیم. 
اگر به دنبال زندگی بهتر هستیم، اگر سعادت فرزندانمان را می‌خواهیم، اگر پیشرفت را به انتظار نشسته‌ایم، باید یک گام پیش رویم و یک گام به پیش بریم، هر کس هرگونه که می‌تواند.

فرزندان

بدبختانه اکثر والدین فکر می‌کنند که آنها «مسئول» فرزندان‌شان هستند، و احساس مسئولیت آن‌ها به شکل گفتن اینکه آن‌ها چه «باید» بکنند و چه «نباید» بکنند، چه «باید» بشوند و چه «نباید» بشوند، درآمده است. والدین می‌خواهند فرزندان‌شان موقعیت امنی را در جامعه احراز کنند. آنچه آنان نام مسئولیت بر آن گذاشته‌اند، بخشی از «قابل احترام بودن»ایست که مورد ستایش آن‌هاست و بنظرم اینگونه می‌رسد که جائی که مسئله‌ی محترم بودن مطرح است، احساس مسئولیت حقیقی وجود ندارد، بلکه آنچه که مدنظر والدین است، یک بورژوازی کامل شدن است. هنگامیکه ‏آنان فرزندان‌شان را آماده‌ی خدمت به جامعه می‌کنند، در واقع به جنگ، تضاد و بی‌رحمی تداوم می‌بخشند. آیا شما اسم این را توجه و عشق به فرزندان می‌گذارید؟ 
‏براستی «توجه» یعنی همان توجهی که شما نسبت به یک درخت، یک گیاه و آب دادن به آن و مطالعه درباره‌ی نیازهای آن گیاه و هم‌چنین انتخاب بهترین و مناسب‌ترین کود برای آن و خلاصه مراقبت از آن با ملایمت و مهربانی می‌کنید. اما هنگامی ‌که شما فرزندان‌تان را برای خدمت در جامعه آماده می‌کنید، در واقع آنها را برای کشته شدن آماده می‌کنید. اگر شما فرزندان‌تان را دوست می‌داشتید، جنگی هم نمی‌داشتند

داستان آن دختر مراکشی

دختر مراکشی بود. پدری داشت که با نخ‌ریسی روزگار را می‌گذراند. صنعت دست پدر رونق یافت و پولی به هم زد و دخترش را به گردشی در آب‌های مدیترانه برد. مرد می‌خواست متاعش را بفروشد، و به دختر نیز سفارش کرد که او هم به جستجوی مرد جوانی برآید که شوهر شایسته‌ای برایش باشد. کشتی در نزدیکی‌های مصر به کام طوفان افتاد، پدر جانش را از دست داد و دختر به ساحل افتاد. دخترک بینوا و از پا افتاده که تقریباً چیزی نیز از گذشته به خاطر نداشت آنقدر در ساحل گشت و گشت تا عاقبت به خانواده‌ای رسید که حرفه‌شان نساجی بود. این خانواده دختر را نزد خود بردند و به او پارچه‌بافی یاد دادند. تا اینجا دختر از آخر و عاقبت خود خیلی هم شاکر بود. ‏اما این عاقبت بخیری چندان نپایید، چند سال بعد دختر در ساحل توسط برده‌دزدی ربوده شد که کشتی‌اش رو به سمت استانبول در خاور داشت و دختر را به بازار برده‌فروشی‌اش برد. مردی که سازنده‌ی دَکَل کشتی بود به این بازار رفت تا برده‌ای بخرد که وردستش باشد، اما وقتی چشمش به دختر افتاد دلش برای او سوخت، او را خرید و به خانه برد تا کمک همسرش باشد. اما دزدان دریایی محموله‌ی این مرد را دزدیدند، و برای خرید برده‌های دیگر دستش خالی ماند. مرد و همسرش و دختر به ناچار از اول تا آخر دَکَل سازی را خود به عهده گرفتند. دختر سخت و هشیار کار می‌کرد. دکل‌ساز که دختر را لایق دید آزادی‌اش را به او بخشید و شریک کارش کرد، که سبب شعف خاطر دختر شد. ‏روزی مرد دکل‌ساز از دختر خواست با یک محموله بار دکل به جاده برود. اما نرسیده به سواحل چین کشتی با طوفانی شدید روبه‌رو ‏شد. یک بار دیگر آب دختر را به ساحلی بیگانه برد، و یک بار دیگر ‏دخترک به شِکوه از تقدیر به زاری افتاد. پرسید: ‏«چرا، چرا باید تمام اتفاقات بد برای من بیفتد؟» ‏هیچ پاسخی نشنید. از روی ماسه‌ها بلند شد و رو به شهر گرفت. ‏افسانه‌ای در چین حکایت می‌کرد که روزی یک زن خارجی پیدا خواهد شد که خیمه‌ای برای امپراتور خواهد ساخت. چون هیچ‌کس در چین صنعت چادرسازی را نمی‌دانست، تمام مردم چین، که شامل نسل بعد از نسل امپراتوران هم می‌شد، چشم به راه وقوع این افسانه بودند. سالی یک بار امپراتور فرستاده‌هایش را روانه‌ی شهر‌ها می‌کرد تا هر جا که چشم‌شان به یک زن خارجی بیفتد، او را به دربار ببرند. ‏در تاریخ یاد شده زن کشتی شکسته به حضور امپراتور رسید. امپراتور توسط مترجم از او پرسید آیا می‌تواند چادر بسازد. زن گفت: «‏فکر می‌کنم بتوانم.» زن طناب خواست، اما چینی‌ها طناب نداشتند، پس زن با به یاد آوردن دوران بچگی و بزرگ شدن زیردست پدر ریسنده، ابریشم خواست و آن را ریسید و طناب را بافت. بعد تقاضای پارچه کرد، اما چینی‌ها پارچه نداشتند، پس زندگی خود با نساج‌ها را به یاد آورد و پارچه‌ی مناسب چادر را بافت. بعد تقاضای دیرک چادر کرد، اما چینی‌ها دیرک نداشتند، پس زندگی خود با دکل‌ساز را به یاد آورد و دیرک چادر را ساخت. وقتی تمام این لوازم آماده شد، کوشید تمام چادرهایی را که در زندگی‌اش دیده بود به یاد آورد. سرانجام خیمه‌ای ساخت. امپراتور از ساخت خیمه و به تحقق رسیدن پیشگویی افسانه مبهوت شد، به دختر گفت هر آرزویی دارد بگوید تا او برآورده سازد. دختر با شاهزاده‌ای زیبا ازدواج کرد و با فرزندانش در چین ماندگار شد و سالیان سال خوش و خوشبخت زندگی کرد. متوجه شد که گرچه ماجراهای زندگی‌اش به هنگام وقوع ترسناک به نظر می‌رسیدند، اما در نهایت برای خوشبختی‌اش ضروری بودند.

انسان‌ها معمولاً دیر متوجه می‌شوند که چه چیزی مهم است

این داستان از زندگی سناتور «پال تسانگس» نقل شده است. او که سناتور ماساچوستس بود در ژانویه‌ی 1984 ‏اعلام کرد از سناتوری سنای ایالات متحده بازنشست می‌شود و در فکر انتخاب دوباره نخواهد بود. در آن زمان تسانگس از جمله چهره‌هایی بود که ستاره‌ی بخت آن‌ها در اوج آسمان سیاست می‌درخشید، بخت انتخاب دوباره‌ی سناتور خیلی زیاد بود. حتی از او به عنوان نامزد آینده‌ی ریاست یا معاون ریاست جمهور آمریکا صحبت می‌شد. ‏تسانگس چند هفته پیش از اعلام بازنشستگی باخبر شده بود که به نوعی سرطان لنفاوی مبتلا شده است که گرچه درمان قطعی ندارد اما قابل عمل است و اگر عمل خوب انجام شود توانایی بدنی بیمار چندان آسیب نمی‌بیند و امید زندگانی وی کم نمی‌شود. اما آن چه سبب بیرون آمدن سناتور از سنا شد بیماری او نبود بلکه بروز بیماری، چشم او را بر واقعیت میرایی انسان باز کرد. انسان نمی‌تواند هر کاری را که دلش می‌خواهد بکند. بنابراین سناتور می‌خواست در بازمانده‌ی عمر به هدفی مهم برسد. ‏سناتور به این نتیجه رسیده بود چیزی که در زندگانی بیش از چیزهای دیگر دوست دارد، چیزی که حاضر نیست آن را با چیزهای دیگر عوض کند، بودن در کنار خانواده و نظارت بر پرورش فرزندان است. او تصمیم گرفت به جای وضع قانون برای کشور یا ثبت نام خود در کتاب‌های تاریخ به خانواده‌اش برسد. ‏اندکی پس از اعلام تصمیم، دوستی در پیام تبریک خود به سناتور می‌نویسد: «تا به حال هیچ‌کس در بستر مرگ نگفته، جا کاش برای کسب‌ و کارم وقت بیش‌تری صرف می‌کردم.»                                                            

                                                                                       ماکسول، جان

نه به جنیفر لوپز!


هیزم شکنی مشغول قطع کردن یه شاخه درخت بالای رودخونه بود، تبرش افتاد تو رودخونه.
وقتی در حال گریه کردن بود، یه فرشته اومد و ازش پرسید: چرا گریه می کنی؟
هیزم شکن گفت: تبرم توی رودخونه افتاده.
فرشته رفت و با یه تبر طلایی برگشت و از هیزم شکن پرسید:"آیا این تبر توست؟"
هیزم شکن جواب داد: "نه"
فرشته دوباره...

به زیر آب رفت و این بار با یه تبر نقره ای برگشت و پرسید: آیا این تبر توست؟
دوباره، هیزم شکن جواب داد: "نه".
فرشته باز هم به زیر آب رفت و این بار با یه تبر آهنی برگشت و پرسید: آیا این تبر توست؟
جواب داد: آره.
فرشته از صداقت مرد خوشحال شد و هر سه تبر را به اوداد و هیزم شکن خوشحال روانه خونه شد.
روزی دیگر هیزم شکن وقتی داشت با زنش کنار رودخونه راه می رفت زنش افتاد توی همان رودخانه. هیزم شکن داشت گریه می کرد که فرشته باز هم اومد و پرسید که چرا گریه می کنی؟ اوه فرشته، زنم افتاده توی آب.
فرشته رفت زیر آب و با جنیفر لوپز برگشت و پرسید: زنت اینه؟ هیزم شکن فریاد زد: آره!
فرشته عصبانی شد. " تو تقلب کردی، این نامردیه "
هیزم شکن جواب داد : اوه، فرشته من منو ببخش. سوء تفاهم شده. می دونی، اگه به جنیفر لوپز "نه" می گفتم تو می رفتی و با کاترین زتاجونز می اومدی.و باز هم اگه به کاترین زتاجونز "نه" میگفتم، تو می رفتی و با زن خودم می اومدی و من هم می گفتم آره. اونوقت تو هر سه تا رو به من می دادی. اما فرشته، من یه آدم فقیرم و توانایی نگهداری سه تا زن رو ندارم، و به همین دلیل بود که این بار گفتم آره.