بزرگترین سایت تفریحی

بزرگترین سایت تفریحی

بزرگترین سایت تفریحی
بزرگترین سایت تفریحی

بزرگترین سایت تفریحی

بزرگترین سایت تفریحی

تصور کنین دخترا برن جبهه جنگ !

مریم اون دشمن رو تیر بارون کن

- نه حیفه خوشکله دلم نمیاد بکشمش ؛ نمیخوام

سارا اون پسره رو بمبارون کن

- نه شبیه بی افمه نمیتونم بکشمش

مهسا تفنگ ها رو پر کن

- باشه ؛ یه لحظه وایسا موهامو ببندم

نیلو خشاب ها رو بیار

- وای یه سوسک داره رو خشابا را میره

شبنم اون پسره رو بکش

- وای نه نمیتونم خون ببینم

سوسن هفتیرا رو پر کن

- اه دیدین چی شد ناخنم شکست

مهناز فردا باید بریم خط مقدم!

- واااای نه! چی بپوشم؟

یک داستان طنز

یه روز یه استادی به دانشجو هاش میگه که فردا امتحان داریم. چهار تا از دانشجوها اصلا برای امتحان نخوندن و همش باهم بودن و برای خودشون شاد بودن.آخر شب با هم صحبت کردن که برای امتحان چی کار کنند که فهمیدند فردا صبح خودشونو سیاه کنند و لباسشونو پاره کنن و همین کارو کردن.به استاد گفتن:استاد ما رفته بودیم مهمونی بعد ماشینمون چرخش پنچر شد و مجبور شدیم تا خونه هلش بدیم! شب هم از خستگی نتونستیم درس بخونیم و مجبور شدیم ماشینو ببریم توی شب دست مکانیک تا درستش کنه و یک عالمه دنبال مکانیک گشتیم تا توی نصف شب یه مکانیک پیدا کردیم.استاد گفت که باشه و امتحانو پس فردا میگیرم و این امتحانو فقط شما امتحان میدین چون بچه ها امروز امتحانشونو میدن.اونا هم رفتن و مثل خر درس خوندن و پس فردا هم بدون استرس و با آمادگی کامل اومدن سر امتحان.استاد گفت برای این که تقلب نکنین هر کدومتون میرین توی یک کلاس جداگانه امتحان میدین. هر کی رفت سر کلاس خودش نشست و امتحان فقط دو تا سوال داشت!

نام و نام خانوادگی(0/25)

کدام یک از چرخ های زیر پنچر شد؟(19/75)

الف)بالایی سمت راست     ب)بالایی سمت چپ     ج)پایینی سمت راست     د)پایینی سمت چپ

شیخ و مریدان

آورده اند که روزی شیخ در بستر مریضی و رو به مرگ بود. یاران را فراخواند تا فلان کتاب را برای او آورند. مریدان گفتند: شیخا، شما که در زمره‌ی مرگ هستید، کتاب به چه کار آید؟

شیخ پاسخ داد: فلان مطلب در آن کتاب است که نمی دانم، بدانم و بمیرم بهتر است یا ندانم و بمیرم؟

یکی از یاران جواب داد: مگر خدا به شما علمی بی پایان نداده است؟

چند لحظه سکوت برقرار شد. همه منتظر پاسخ شیخ بودند که

شیخ گفت: " مرتیکه تنبل" نمی‌خوای از جات بلند شی، زر اضافی نزن !!!

مریدان نعره ها بزدندی و خشتک ها پاره کردندی و سر به بیابان نهادند...

قدر دارایی‌هایتان را بدانید

سال‌هاست که «هارولدابوت» را می‌شناسم. او در شهر «ویب» ایالت میسوری زندگی می‌کند، او سابقاً مسئول امور مربوط به جلسات سخنرانی و کنفرانس‌های من بود. یک روز او را در یکی از خیابان‌های شهر کانزاس دیدم. او به من پیشنهاد کرد که حاضر است با اتومبیلش مرا به مزرعه‌ام در ناحیه‌ی «بیلتون» میسوری برساند. در طول راه از او سئوال کردم: چطور خودت را از نگرانی دور نگاه می‌داری؟ 
‏هارولد در پاسخ، داستان الهام‌بخشی را برایم تعریف کرد که هرگز آن را فراموش نمی‌کنم. هارولد می‌گفت: من بیش از اندازه نگران می‌شدم تا اینکه در یکی از روزهای بهاری سال 1934 ‏زمانی که مشغول پرسه زدن در یکی از خیابان‌های شهر ویب بودم منظره‌ای دیدم که نگرانی را برای همیشه به دست فراموشی سپردم. همه‌ی آن اتفاق بیشتر از ده ثانیه طول نکشید ولی بیشتر از ده سال به من درس زندگی داد و تجربه کسب کردم. دو سالی می‌شد که در آن شهر یک مغازه‌ی خواربار فروشی را اداره می‌کردم. ولی یک هفته‌ای می‌شد که مغازه را تعطیل کرده بودم، چون در تمام آن دو سال نه تنها سودی نبرده بودم که مقداری هم مقروض شده بودمبرای پرداخت بدهی‌هایم، چنانچه افزایش نمی‌یافت هفت سال وقت لازم داشتمهمان روزها در پی آن بودم که به بانک تجارت و معدن رفته و تقاضای وام کنمتا با گرفتن وام، برای یافتن کار به «کانزاس»بروم و کار دیگری دست و پا کنم، مثل آدم‌های خسته و وامانده در خیابان قدم می‌زدم و توانایی مبارزه و قدرت ایمان و امیدم را از دست داده بودم
‏در همین هنگام توجهم به مردی بی‌پا جلب شد که روی یک تکه چوب کوچک که چهار چرخ داشت نشسته بود و به کمک دو چوبی که در دست‌هایش بود، خود را به جلو می‌کشانید و سعی داشت عرض خیابان را طی کرده و به طرف دیگر خیابان برودمن زمانی به او رسیدم که از خیابان رد شده بود و حالا تلاش می‌کرد که خود را بلند کرده و وارد پیاده‌رو شود. ایستادم و شاهد تلاش کردن او بودم، که نگاه او در زمانی که چوب‌ها را در گوشه‌ای از جعبه قرار می‌داد با نگاهم برخورد کرد. مرد همراه با لبخند زیبایی سلام کرد و گفت: «صبح زیبایی‌ستاینطور نیست؟» با سر حرف او را تأیید کردم و به سرعت خود را در ذهنم با او مقایسه کردم و متوجه شدم که در قیاس با او چقدر ثروتمندم. من صاحب دو پای سالم بودم و به راحتی می‌توانستم به این‌طرف و آن‌طرف بروم و با این مقایسه از خودم شرمگین شدم به خود گفتم: او با وجود نداشتن پا می‌تواند این‌طور خوشحال و شاداب باشد و از زندگی خود لذت ببرد پس چرا من با وجود داشتن دو پای سالم نمی‌توانم اینگونه باشم؟ با چنین افکاری بود که احساس کردم نیرویی تازه در وجودم ریشه دوانده است. من تصمیم گرفته بودم از بانک یکصد دلار وام بگیرم ولی با دیدن آن مرد دارای چنان جرأت و جسارتی شدم که تصمیم گرفتم دو برابر آن مبلغ را وام بگیرم. قبل از آن می‌خواستم برای پیدا کردن کار به کانزاس بروم ولی پس از دیدن آن مرد تصمیم گرفتم که سر و سامانی به شغلم همان خواربار فروشی بدهم و مجدداً آ‏ن را انجام بدهم
‏وجود آن مرد باعث شد که با تجدید نظر در گرفتن میزان وام، توان و قدرت روحی‌ام افزایش یافته و نیرویی تازه برای از نو شرع کردن در من ایجاد شود. اکنون این جملات را بر روی آئینه‌ی حمام چسبانده‌ام تا هر روز آن را ببینم و بخوانم.

انسان‌ها معمولاً دیر متوجه می‌شوند که چه چیزی مهم است

این داستان از زندگی سناتور «پال تسانگس» نقل شده است. او که سناتور ماساچوستس بود در ژانویه‌ی 1984 ‏اعلام کرد از سناتوری سنای ایالات متحده بازنشست می‌شود و در فکر انتخاب دوباره نخواهد بود. در آن زمان تسانگس از جمله چهره‌هایی بود که ستاره‌ی بخت آن‌ها در اوج آسمان سیاست می‌درخشید، بخت انتخاب دوباره‌ی سناتور خیلی زیاد بود. حتی از او به عنوان نامزد آینده‌ی ریاست یا معاون ریاست جمهور آمریکا صحبت می‌شد. ‏تسانگس چند هفته پیش از اعلام بازنشستگی باخبر شده بود که به نوعی سرطان لنفاوی مبتلا شده است که گرچه درمان قطعی ندارد اما قابل عمل است و اگر عمل خوب انجام شود توانایی بدنی بیمار چندان آسیب نمی‌بیند و امید زندگانی وی کم نمی‌شود. اما آن چه سبب بیرون آمدن سناتور از سنا شد بیماری او نبود بلکه بروز بیماری، چشم او را بر واقعیت میرایی انسان باز کرد. انسان نمی‌تواند هر کاری را که دلش می‌خواهد بکند. بنابراین سناتور می‌خواست در بازمانده‌ی عمر به هدفی مهم برسد. ‏سناتور به این نتیجه رسیده بود چیزی که در زندگانی بیش از چیزهای دیگر دوست دارد، چیزی که حاضر نیست آن را با چیزهای دیگر عوض کند، بودن در کنار خانواده و نظارت بر پرورش فرزندان است. او تصمیم گرفت به جای وضع قانون برای کشور یا ثبت نام خود در کتاب‌های تاریخ به خانواده‌اش برسد. ‏اندکی پس از اعلام تصمیم، دوستی در پیام تبریک خود به سناتور می‌نویسد: «تا به حال هیچ‌کس در بستر مرگ نگفته، جا کاش برای کسب‌ و کارم وقت بیش‌تری صرف می‌کردم.»                                                            

                                                                                       ماکسول، جان