بزرگترین سایت تفریحی

بزرگترین سایت تفریحی

بزرگترین سایت تفریحی
بزرگترین سایت تفریحی

بزرگترین سایت تفریحی

بزرگترین سایت تفریحی

داستان کوتاه 1- آل یاسر

در آغاز اسلام ، خانواده اى کوچک و مستضعف از چهار نفر تشکیل مى شوند به اسلام گرویدند. و به طور عجیبى در برابر شکنجه هاى بیرحمانه مشرکان ، استقامت نمودند.
این چهار نفر عبارت بودند از: (یاسر و سمیه (شوهر و زن ) و دو فرزندشان به نام عمار و عبدالله .)
یاسر زیر رگبار شلاق دشمن ، همچنان ایستاد و از اسلام خارج نشد تا جان سپرد.
همسرش (سمیه ) با اینکه پیرزن بود تا حدى که او را عجوزه خوانده اند با فریادهاى خود در برابر شکنجه دشمنان استقامت نمود. سرانجام ابوجهل آخرین ضربت را به ناحیه شکم او زد و او نیز به شهادت رسید.
ابوجهل علاوه بر آزار بدنى ، او را آزار روحى نیز مى داد، و به او که پیرزن قد خمیده بود مى گفت : تو به خاطر خدا به محمد ایمان نیاورده اى ، بلکه شیفته جمال محمد و عاشق رنگ او شده اى .
فرزندش (عبدالله ) نیز تحت شکنجه شدید قرار گرفت ، ولى استوار ماند فرزند دیگرش عمار را به بیابان سوزان مى بردند، و در برابر تابش ‍ آفتاب عریان مى کردند، و زره آهنین بر تن نیم سوخته اش مى نمودند و او را روى ریگهاى سوزان بیابان مکه ، که همچون پاره هاى آهن گداخته کوره آهنگران بود، مى خواباندند و حلقه هاى زره در بدنش فرو مى رفت و به او مى گفتند: به محمد صلى الله علیه و آله کافر شود و دو بت لات و عزى را پرستش کن و او تسلیم شکنجه گران نمى شد.
آثار پاره هاى آتش آن چنان در بدن عمار اثر کرده بود که پیامبر صلى الله علیه و آله او را آن گونه دید، که گوئى بیمارى برص گرفته و آثار پوستى این بیمارى در صورت و بازوان و بدن وجود دارد.
پیامبر صلى الله علیه و آله به این خاندان مى فرمود: استقامت کنید اى خاندان یاسر، صبر نمائید که قطعا وعده گاه شما بهشت است .(41)

5- درخواست حضرت موسى علیه السلام

حضرت موسى علیه السلام عرض کرد: خداوندا مى خواهم آن مخلوق را که خود را خالص براى یاد تو کرده باشد و در طاعتت بى آلایش باشد را ببینم .
خطاب رسید: اى موسى علیه السلام برو در کنار فلان دریا تا به تو نشان بدهم آنکه را مى خواهى . حضرت رفت تا رسید به کنار دریا: دید درختى در کنار دریاست و مرغى بر شاخه اى از آن درخت که کج شده به طرف دریا نشسته است و مشغول به ذکر خداست . موسى از حال آن مرغ سؤ ال کرد. در جواب گفت : از وقتى که خدا مرا خلق کرده ، است در این شاخه درخت مشغول عبادت و ذکر او هستم و از هر ذکر من هزار ذکر منشعب مى شود.
غذاى من لذت ذکر خداست . موسى سؤ ال نمود: آیا از آنچه در دنیا یافت مى شود آرزو دارى ؟ عرض کرد: آرى ، آرزویم این است که یک قطره از آب این دریا را بیاشامم . حضرت موسى تعجب کرد و گفت : اى مرغ میان منقار تو و آب این دریا چندان فاصله اى نیست ، چرا منقار را به آب نمى رسانى ؟ عرض کرد:
مى ترسم لذت آن آب مرا از لذت یاد خدایم باز دارد. پس موسى از روى تعجب دو دست خود را بر سر زد.(38)

داستان کوتاه 4- مخلص دعایش مستجاب شود

(سعید بن مسیب ) گوید: سالى قحطى شد و مردم به طلب باران شدند.
من نظر افکندم و دیدم غلامى سیاه بالاى تپه اى بر آمد و از مردم جدا شد به دنبالش رفتم و دیدم لبهاى خود را حرکت مى دهد، و هنوز دعاى او تمام نشده بود که ابرى از آسمان ظاهر شد.
غلام سیاه چون نظرش بر آن ابر افتاد، حمد خدا را کرد و از آنجا حرکت نمود و باران ما را فرو گرفت به حدى که گمان کردیم ما را از بین خواهد برد.
(من به دنبال آن غلام شدم ، دیدم خانه امام سجاد علیه السلام رفت . خدمت امام رسیدم و عرض کردم : در خانه شما غلام سیاهى است ، منت بگذارید اى مولاى من و به من بفروشید.)
فرمود: اى سعید چرا به تو نبخشم ؛ پس امر فرمود: بزرگ غلامان خود را که هر غلامى که در خانه است به من عرضه کند پس ایشان را جمع کرد، ولى آن غلام را در بین ایشان ندیدم .
گفتم : آن را که من مى خواهم در بین ایشان نیست فرمود: دیگر باقى نمانده مگر فلان غلام ، پس امر فرمود: او را حاضر نمودند. چون حاضر شد دیدم او همان مقصود من است گفتم : مطلوب من همین است .
امام فرمود: اى غلام ، سعید مالک توست همراهش برو. غلام رو به من کرد و گفت : چه چیزى ترا سبب شد، که مرا از مولایم جدا ساختى ؟(36)
گفتم : به سبب آن چیزى که از استجابت دعاى باران تو دیدم . غلام این را شنید دست ابتهال به درگاه حق بلند کرد و رو به آسمان نمود و گفت :
اى پروردگار من ، رازى بود مابین تو و من ، الان که آن را فاش کردى پس مرا بمیران و به سوى خود ببر.
پس امام علیه السلام و آن کسانى که حضار بودند از حال غلام گریستند و من با حال گریان بیرون آمدم چون به منزل خویش رفتم رسول اما آمد و گفت اگر مى خواهى به جنازه صاحبت حاضر شوى بیا..!!
با آن پیام آور برگشتم و دیدم آن غلام وفات کرد.(37)

داستان کوتاه 3- شیطان و عابد

در بنى اسرائیل عابدى بود به او گفتند: در فلان مکان درختى است که قومى آن را مى پرستند. خشمناک شد و تبر بر دوش نهاد تا آن درخت را قطع کند. ابلیس به صورت پیر مردى در راه وى آمد و گفت : کجا مى روى ؟
عابد گفت : مى روم تا درخت مورد پرستش مردم را قطع کنم ، تا مردم خداى را نه درخت را بپرستند.(34)
ابلیس گفت : دست بدار تا سخنى باز گویم . گفت : بگو، گفت : خداى را رسولانى است اگر قطع این درخت لازم بود خداى آنان را مى فرستاد. عابد گفت : ناچار باید این کار انجام دهم .
ابلیس گفت : نگذارم و با وى گلاویز شد، عابد وى را بر زمین زد. ابلیس ‍ گفت : مرا رها کن تا سخن دیگرى برایت گویم ، و آن این است که تو مردى مستمند هستى اگر ترا مالى باشد که بکارگیرى و بر عابدان انفاق کنى بهتر از قطع آن درخت است .
دست از این درخت بردار تا هر روز دو دینار در زیر بالش تو گذارم .
عابد گفت : راست مى گویى ، یک دینار صدقه مى دهم و یک دینار بکار برم بهتر از این است که قطع درخت کنم ؛ مرا به این کار امر نکرده اند و من پیامبر صلى الله علیه و آله نیستم که غم بیهوده خورم ؛ و دست از شیطان برداشت .
دو روز در زیر بستر خود دو دینار دید و خرج مى نمود، ولى روز سوم چیزى ندید و ناراحت شد و تبر برگرفت که قطع درخت کند.
شیطان در راهش آمد و گفت : به کجا مى روى ؟ گفت : مى روم قطع درخت کنم ، گفت : هرگز نتوانى و با عابد گلاویز شد و عابد را روى زمین انداخت و گفت : بازگرد و گرنه سرت را از تن جدا کنم .
گفت : مرا رها کن تا بروم ؛ لکن بگو چرا آن دفعه من نیرومندتر بودم ؟
ابلیس گفت : تو براى خدا و با اخلاص قصد قطع درخت را داشتى لذا خدا مرا مسخر تو کرد و این بار براى خود و دینار خشمگین شدى ، و من بر تو مسلط شدم .(35)

داستان کوتاه 2- على علیه السلام بر سینه عمرو

عمرو بن عبدود شجاعى بود که با هزار سوار و مرد جنگى برابرى مى کرد. در جنگ احزاب مبارز طلبید، هیچ کس از مسلمین جراءت مبارزه با او را نداشت . تا اینکه حضرت على علیه السلام خدمت پیامبر صلى الله علیه و آله آمد و اجازه مبارزه با او را پیشنهاد کرد. پیامبر صلى الله علیه و آله فرمودند: این عمرو بن عبدود است .
حضرت عرض کرد: من هم على بن ابیطالبم . و به طرف میدان حرکت کرد و مقابل عمرو ایستاد .
بعد از مبارزه حساس ، عاقبت على علیه السلام عمرو را بر زمین انداخت و بر روى سینه او نشست (31)
صداى فریاد مسلمین بلند شد و پیوسته به پیامبر صلى الله علیه و آله مى گفتند: یا رسول الله صلى الله علیه و آله بفرمایید على علیه السلام در کشتن عمرو تعجیل نماید.
پیامبر صلى الله علیه و آله مى فرمود: او را به خود واگذارید، او در کارش ‍ داناتر از دیگران است . هنگامى که سر عمرو را حضرت جدا نمود، خدمت پیامبر صلى الله علیه و آله آورد. فرمود: یا على علیه السلام چه شد که در جدا کردن سر عمر توقف نمودى ؟
عرض کرد: یا رسول الله صلى الله علیه و آله موقعى که او را بر زمین انداختم مرا ناسزا گفت : من غضبناک شدم ، ترسیدم اگر در حال خشم او را بکشم ، این عمل از من به واسطه تسلى خاطر و تشفى نفس صادر شود، ایستادم تا خشمم فرو نشست آنگاه از براى رضاى خدا و در راه فرمانبردارى او سرش را از تن جدا کردم .
آرى براى این اخلاص و مبارزه با ارزش ، پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود:
(شمشیر على در روز جنگ خندق (32) با ارزش تر از عبادت جن و انس ‍ است .) (33)