بزرگترین سایت تفریحی

بزرگترین سایت تفریحی

بزرگترین سایت تفریحی
بزرگترین سایت تفریحی

بزرگترین سایت تفریحی

بزرگترین سایت تفریحی

داستان در بیشتر موارد راه حل ساده تری نیز وجود دارد

در یک شرکت بزرگ ژاپنی که تولید وسایل آرایشی را برعهده داشت، یک  مورد تحقیقاتی به یاد ماندنی اتفاق افتاد : شکایتی از سوی یکی مشتریان به کمپانی رسید. او  اظهار داشته بود  که  هنگام  خرید  یک بسته صابون  متوجه شده بود که  آن قوطی خالی است.

 

بلافاصله  با تاکید و پیگیریهای مدیریت ارشد کارخانه  این مشکل  بررسی،  و دستور صادر شد که خط بسته بندی اصلاح گردد و قسمت فنی  و مهندسی نیز تدابیر لازمه را جهت پیشگیری از تکرار چنین مسئله ای اتخاذ نماید. 

 مهندسین نیز دست به کار شده و راه حل پیشنهادی خود را چنین ارائه دادند: پایش ( مونیتورینگ)  خط بسته بندی با اشعه ایکس.

 

بزودی سیستم مذکور خریداری شده و با تلاش شبانه روزی گروه مهندسین،‌ دستگاه تولید اشعه ایکس و مانیتورهائی با رزولیشن بالا نصب شده و خط مزبور تجهیز گردید. سپس دو نفر اپراتور نیز جهت کنترل دائمی پشت آن دستگاهها به کار گمارده شدند  تا از عبور احتمالی قوطیهای خالی جلوگیری نمایند. 

 

نکته جالب توجه در این بود که درست همزمان با این ماجرا،  مشکلی مشابه  نیز در یکی از کارگاههای کوچک تولیدی پیش آمده بود اما آنجا  یک کارمند معمولی و غیرمتخصص آنرا به شیوه ای بسیار ساده تر و کم خرجتر حل کرد: تعبیه یک دستگاه پنکه در مسیر خط  بسته بندی تا قوطی خالی را باد از خط تولید دور کند!!!

 

*نکته:*

معمولا در بسیاری از موارد راههای ساده تری نیز برای حل هر مسئله و یا مشکلی وجود دارد. همیشه به دنبال ساده ترین راه حلها باشید.

داستان ملاقات ما انسان ها با خدا

ظهر یک روز سرد زمستانی، وقتی امیلی به خانه برگشت، پشت در پاکت نامه

ای را دید که نه تمبری داشت و نه مهر اداره پست روی آن بود. فقط نام و

آدرسش روی پاکت نوشته شده بود. او با تعجب پاکت را باز کرد و نامه ی

داخل آن را خواند:

« امیلی عزیز،

عصر امروز به خانه تو می آیم تا تو را ملاقات کنم.

با عشق، خدا»

امیلی همان طور که با دست های لرزان نامه را روی میز می گذاشت، با خود فکر

کرد که چرا خدا می خواهد او را ملاقات کند؟ او که آدم مهمی نبود. در همین

فکرها بود که ناگهان کابینت خالی آشپزخانه را به یاد آورد و با خود گفت:

« من، که چیزی برای پذیرایی ندارم! » پس نگاهی به کیف پولش انداخت.

او فقط 5 دلار و 40 سنت داشت. با این حال به سمت فروشگاه رفت و یک قرص

نان فرانسوی و دو بطری شیر خرید. وقتی از فروشگاه بیرون آمد، برف به شدت

در حال بارش بود و او عجله داشت تا زود به خانه برسد و عصرانه را حاضر

کند. در راه برگشت، زن و مرد فقیری را دید که از سرما می لرزیدند.

مرد فقیر به امیلی گفت: « خانم، ما خانه و پولی نداریم. بسیار سردمان

است و گرسنه هستیم. آیا امکان دارد به ما کمکی کنید؟ »

امیلی جواب داد:آ« متاسفم، من دیگر پولی ندارم و این نان ها را هم برای مهمانم

خریده ام. » مرد گفت:آ« بسیار خوب خانم، متشکرم» و بعد دستش را روی شانه

همسرش گذاشت و به حرکت ادامه دادند. همان طور که مرد و زن فقیر در حال

دور شدن بودند، امیلی درد شدیدی را در قلبش احساس کرد. به سرعت دنبال

آنها دوید: آ« آقا، خانم، خواهش می کنم صبر کنید. » وقتی امیلی به زن

و مرد فقیر رسید، سبد غذا را به آنها داد و بعد کتش را درآورد و روی

شانه های زن انداخت. مرد از او تشکر کرد و برایش دعا کرد. وقتی امیلی

به خانه رسید، یک لحظه ناراحت شد چون خدا می خواست به ملاقاتش بیاید

و او دیگر چیزی برای پذیرایی از خدا نداشت. همان طور که در را باز

می کرد، پاکت نامه دیگری را روی زمین دید. نامه را برداشت و باز کرد:

آ« امیلی عزیز،

از پذیرایی خوب و کت زیبایت متشکرم،

با عشق، خداآ

داستان کوتاه پیرمرد ناشنوا

ییرمردی مشکل شنوایی داشته و هیچ صدایی رو نمی تونسته بشنوه.

بعد از چند سال بالاخره با یک دارویی خوب می شه.

دو سه هفته می گذره و می ره پیش دکترش که بگه گوشش حالا می شنوه.

دکتر خیلی خوشحال می شه و می گه:

خانواده شما هم باید ظاهرا خیلی خوشحال باشن که شنوایی تون رو بدست آوردید.

پیرمرد می گه: نه، من هنوز بهشون چیزی نگفته ام!

هر شب می شینم و به حرف هاشون گوش می کنم…

فقط تنها اتفاقی که افتاده اینه که

توی این مدت تا حالا چند بار وصیت نامه ام رو عوض کرده ام!

ادامه مطلب ...

داستان کوتاه قسمت

روزی مردی برای خود خانه ای بزرگ و زیبا خرید که حیاطی

بزرگ با درختان میوه داشت. در همسایگی او خانه ای قدیمی بود

که صاحبی حسود داشت که همیشه سعی می کرد اوقات او را تلخ

کند و با گذاشتن زباله کنار خانه اش و ریختن آشغال آزارش

می داد .یک روز صبح خوشحال از خواب برخاست و همین که به

ایوان رفت دید یک سطل پر از زباله در ایوان است . سطل را تمیز

کرد ، برق انداخت و آن را از میوه های تازه و رسیده حیاط خود

پر کرد تا برای همسایه ببرد .وقتی همسایه صدای در زدن او را

شنید خوشحال شد و پیش خود فکر کرد این بار دیگر برای دعوا

آمده است . وقتی در را باز کرد مرد به او یک سطل پر از میوه

های تازه و رسیده داد و گفت : " هر کس آن چیزی را با دیگری

قسمت می کند که از آن بیشتر دارد . "

مردانگی(داستان واقعی)

چند وقت پیش با پدر و مادرم رفته بودیم رستوران که هم آشپزخانه بود هم چند تا میز گذاشته بود برای مشتریها ,, افراد زیادی اونجا نبودن , ۳نفر ما بودیم با یه زن و شوهر جوان و یه پیرزن پیر مرد که نهایتا ۶۰-۷۰ سالشون بود .

ما غذا مون رو سفارش داده بودیم که یه جوان نسبتا ۳۵ ساله اومد تو رستوران یه چند دقیقه ای گذشته بود که اون جوانه گوشیش زنگ خورد , البته من با اینکه بهش نزدیک بودم ولی صدای زنگ خوردن گوشیش رو نشنیدم , بگذریم شروع کرد با صدای بلند صحبت کردن و بعد از اینکه صحبتش تمام شد رو کرد به همه ما ها و با خوشحالی گفت که خدا بعد از ۸ سال یه بچه بهشون داده و همینطور که داشت از خوشحالی ذوق میکرد روکرد به صندوق دار رستوران و گفت این چند نفر مشتریتون مهمونه من هستن میخوام شیرینیه بچم رو بهشون بدم

به همشون باقالی پلو با ماهیچه بده ,, خوب ما همه گیمون با تعجب و خوشحالی داشتیم بهش نگاه میکردیم که من از روی صندلیم بلند شدم و رفتم طرفش , اول بوسش کردم و بهش تبریک گفتم و بعد بهش گفتم ما قبلا غذا مون رو سفارش دادیم و مزاحم شما نمیشیم, اما بلاخره با اسرار زیاد پول غذای ما و اون زن و شوهر جوان و اون پیرزن پیره مرد رو حساب کرد و با غذای خودش که سفارش داده بود از رستوران خارج شد .

خب این جریان تا این جاش معمولی و زیبا بود , اما اونجایی خیلی تعجب کردم که دیشب با دوستام رفتیم سینما که تو صف برای گرفتن بلیط ایستاده بودیم , ناگهان با تعجب همون پسر جوان رو دیدم که با یه دختر بچه ۴-۵ ساله ایستاده بود تو صف ,,, از دوستام جدا شدم و یه جوری که متوجه من نشه نزدیکش شدم و باز هم با تعجب دیدم که دختره داره اون جوان رو بابا خطاب میکنه

ادامه مطلب ...